موومان هیچ‌اُم: سکوت

[طعم گیلاس]

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵


(برای عباس کیارستمی)
هفت سالم بود یا هشت سال؟ نمی‌دانم. کوچک بودم. اول یا دوم دبستان. رفته بودیم شمال، محمودآباد، تابستان، دریا، جنگل. دوست داشتم بروم لب ساحل گوش‌ماهی جمع کنم. دوست داشتم بروم وسط جنگل با شاخه‌هایی که روی زمین افتاده بودند روی زمین خط‌خطی کنم، دوست داشتم بدوم توی آب دریا و آب بازی کنم. یا اصلا توی هتل بمانم و روی تخت‌های دونفره بالا و پایین بپرم و تلویزیون نگاه کنم. ولی پدر دستم را گرفت. گفت «بیا» گفتم «کجا؟» گفت «سینما» آخ جون را گفتم یا نگفتم؟ یادم نیست. یادم است لباس پوشیدیم. یادم است رفتیم. یادم است خوشحال بودم. یادم است عصر بود و تنها سینمای مجموعه نیمه خالی بود. یادم است دست پدر را گرفتم و رفتیم جلوترین ردیف، چند متر مانده به سکوی سیمانی سن و بعدش هم پرده بزرگ و عریضی که سیاه بود. بعد سفید شد. بعد توش خش افتاد و خش‌ها تکان خوردند. دل توی دلم نبود. تا آن روز فقط کلاه‌قرمزی و دزد عروسک‌ها را روی پرده دیده بودم. کمی بعد که خش‌ها از حرکت ایستادند و چراغ‌ها خاموش شدند و پرده جان گرفت، فیلم شروع شد. 
یک آقایی توی ماشین بود. تنها بود. توی جاده بود. می‌رفت و هر چند دقیقه یکبار جایی می‌ایستاد و با یک نفر از توی پنجره جلو صحبت می‌کرد. می‌خواست خودش را بکُشد. می‌خواست آن آدمِ دیگر او را بکُشد. پول هم می‌داد. هیچکس سوار نمی‌شد. بعد آن آدمِ توی ماشین می‌رفت می‌نشست روی لبه یک تکه گودبرداری شده و به مردن فکر می‌کرد. بعد یک پیرمردی آمد. از پشت شیشه حرف زد. از آلبالو گفت یا گیلاس؟ یادم نیست. یادم است به حال مرگ حوصله‌ام سر رفته بود. یادم است ۱۲ بار یا بیشتر به پدر گفتم برویم. یادم است گفتم خسته شده‌ام. یادم است پدر گوش نکرد و همانجا نشست و مرا هم مجبور به نشستن کرد و نگاه کردن. آخرش هم که نه مَرد مُرد، نه هیچ چیز دیگر. فیلم تمام شد و پرده دوباره سیاه شد و رفتیم. آن شب، پدر که انگار می‌خواست از دلم در بیاورد برایم پیتزا خرید. 
بعدتر بود که فهمیدم آن فیلم اسمش «طعم گیلاس» است و کارگردانش هم یک آقایی به نام «عباس کیارستمی» که همیشه عینک آفتابی دارد. خاطره بد بچگی تاثیرش را تا اوایل جوانی گذاشته بود. منی که دیگر فیلم‌باز شده بودم و خواننده پروپاقرص مجله فیلم و دنیای تصویر، و از پکین‌پا نگاه می‌کردم تا گدار و رنه، اسم کیارستمی حالم را بد می‌کرد. طرفش نمی‌رفتم و هر که هم که طرفداری‌اش را می‌کرد می‌رفت توی لیست «سیاه»!
بعدتر بود که با دوستی که دوستش داشتم، سرِ یک شرطِ باخته، نشستیم به دیدن «خانه دوست کجاست». بعد «زیر درختان زیتون» را دیدیم. بعد «باد ما را با خود خواهد برد». بعد «گزارش». بعد «ده». بعد «کلوزآپ». بعد «زندگی و دیگر هیچ». وقتی بالاخره رسیدیم به «طعم گیلاس» دیگر عاشق شده بودم. دیگر آن نماهای بسته کلوزآپ توی ماشین، آن دیالوگ‌های خسته مرد، آن نشستنش روی لبه گودبرداری و پیرمرد و آلبالو و گیلاس و نمردن برایم زندگی شده بود. آن شب من شرط را باخته بودم ولی بزرگ‌ترین برد زندگی‌ام را تجربه کرده بودم، آشتی دوباره با آقای سینمای ایران. مردی که اسمش عباس کیارستمی بود و همیشه عینک آفتابی می‌زد. دیگر اگر کسی اسمش را می‌آورد و ازش طرفداری می‌کرد می‌رفت توی لیست «سفید» می‌نشستیم و با هم از پلان به پلان فیلم‌هایش می‌گفتیم و خاطره‌هایمان از تک‌تک‌شان. تحلیل هم می‌کردیم به زعم خودمان. هر جا اسمش می‌آمد خودمان را می‌رساندیم. کتاب چاپ کرد، نمایشگاه عکاسی گذاشت، نمایشگاه چیدمان. گفتند پز بی‌خود است، گفتند اعتبار حافظ و سعدی را خدشه‌دار کرده، گفتند توهین کرده، گفتند توهم هنرمند بودن برش داشته. ما اما اعتنا نکردیم. عاشقی که انتقاد برنمی‌دارد. می‌رفتیم و می‌دیدیم و میخواندیم و از هم می‌پرسیدیم که یک نفر مگر چقدر می‌تواند هنرمند باشد؟ و هربار جواب‌مان وسعت بیشتری می‌گرفت. با همین‌ها بزرگ شدیم و ریش‌ها را زدیم و عاشقی کردیم و به جای کیارستمی گفتیم «عباس» و گفتیم «استاد» و توی صف‌های جشنواره‌ها خودمان را گرفتیم و با همین گرفتن‌ها مخ زدیم که بعله، بنده «استاد» را به عنوان یکی از برترین‌های سینما می‌شناسم و بعدتر که رتبه‌بندی سایت‌اند‌ساوند آمد، ابرو بالا انداختیم که «ببین! برجسته‌ترین منتقدین هم با من هم‌نظرند» و هیچ نمی‌دانستیم که گدار سال‌ها قبل‌ترش اسم «استاد» را گذاشته پشت «گریفیث» و همین را هزار بار شفاف‌تر از همه این رتبه‌بندی‌ها و افاضات گفته. 
مریض که شد گفتیم نه، استاد حالاحالاها ماندنی است، هنوز شاهکاریش را نساخته، هنوز جایزه‌هایش را از کن و برلیناله و اسکار درو نکرده، هنوز نمی‌تواند رفتنی باشد. به وزیر بهداشت فحش دادیم و به سیستیم درمانی فحش دادیم و به سرطان فحش دادیم و ته‌اش یک لبخند نیم‌بند زدیم که یعنی «استاد که با این چیزها خم نمی‌شود» که شد، که زیر بار همه آن درمان کردن‌ها و نکردن‌ها تکید و پژمرد و نگاهش کم‌فروغ شد. دلِ نگاه کردن به عکس‌هایش را نداشتیم، دل خواندن خبرهایش را. شنیدیم رفته به سرزمین نخل و طلا. همانجا که قدرش را زودتر از همه جا دانستند و نشاندنش کنار رنه و گدار و تروفو. گفتیم «خب، خداروشکر» گفتیم «حالا دیگر خیال‌مان تخت است» گفتیم خوب جایی رفت. بعد گفتیم، نه، آرزو کردیم که شاید مثل جعفر پناهی که از توی حصر فیلم ساخت، مثل پولانسکی که از پشت میله‌های زندان، شاید استاد هم از همان روی تخت بیمارستان فیلم بسازد، با همان سلول‌های نحسی که توی جانش پخش می‌شدند و ما بی‌خبر از همه‌جا لبخند می‌زدیم. می‌گفتیم سینما جانش است، سینما که سرطانی نمی‌شود. نهایتش تمام این غده‌های بدخیم و سلول‌های سیاه می‌شوند آنتاگونیست خاکستری یکی از قصه‌هایی که می‌شد فیلم،‌ می‌شد شاهکار، و آرام و بی ادعا می‌آمد روی پرده سیاه و عریض و ما می‌رفتیم می‌نشستیم در ردیف اول و بی خستگی، با دهان و چشم‌های باز نگاهش می‌کردیم. 
ولی نه، این بار انگار این نما خیال پا گرفتن نداشت، کسی نمی‌گفت «نور، صدا، دوربین، حرکت» کسی با یک عینک آفتابی نمی‌نشست روی یک صندلی تاشو تا میزانسن‌ها را از پشت بلندگو تنظیم کند. کسی اسمی از گیلاس و آلبالو نیاورد. آن کسی که باید می‌گفت «حرکت»، این‌بار نشسته بود روی لبه یک تکه گودبرداری شده از جهان، و آرام آرام سقوط می‌کرد تهِ گودالی که تویش نه نور بود، نه صدا بود، نه دوربین. بی‌حرکتِ بی‌حرکتِ بی‌حرکت.
۹۵/۰۴/۱۵
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی