[و تو میگویی سلام]
یک روزی هم میآید که تو بزرگ میشوی، قد میکشی، لبهایت سرخ میشوند، و اسم همهی گلها را بلد میشوی.
میروی توی مغازه گلفروشی، دو شاخهی نیمهباز نرگس را از گلدان بلند بلوری برمیداری، میایستی جلوی پیشخوان، و بیتوجه به چشمهایی که لبهایت را نگاه میکند، سادهترین روبان آبی را انتخاب میکنی. گلفروش پیر از سلیقهی سادهپسندت تعریف میکند، از مردی میگوید که یک دسته رز سفید را پیچیده توی زرورق زرد و با روبان قرمز شاخهها را به هم گره زده، از زنی که هفت شاخه رز سیاه را گذاشته کنار چهار شاخهی پرشکوفهی کاملیا و لبهایش از خون خدا سرختر بوده، نه مثل لبهای شما که خداداد سرخاند؛ اینطور نیست؟ از تعریف بیغرض پیرمرد دلت غنج میرود، آن هم در چنان روزی. صدایش به دلت خوش نشسته، خش خوشآهنگ سالها کشیدن پیپ و بهمن و برازجان را با خود دارد، و دندانهایی همانقدر زردشده که صفحهی شناسنامهاش. حس میکنی که لک و پیسهای روی پیشانیاش را مثل نقطهنقطههای نقشهی جهان از بری، و از مهارتش وقت بریدن روبان و رقصی که به مچش میدهد تا دنبالهاش را ریشریش کند، حظ میکنی. میدانی که دارد خودنمایی میکند، برای تو؛ نه! قصد دلبری ندارد؛ معصومانهتر از آن نگاه میکند که چیزی جز یک نگاهِ عاشقانهی ساده بخواهد، نگاهی که عددها را برای ثانیهای از یادش ببرد. و تو وقتی ریشریشهای بلند روبان مثل تریشههای دامن عروس پخشِ پیشخوان میشوند، دلگرمکنندهترین لبخند عمرت را به پیرمرد میزنی. پیرمرد را میبینی که مثل بالرین ماهری آخرین تابش را هم به پنجهی پا میدهد و رو به تو تعظیم میکند، فقط با تکان سر.
با اینهمه، تو و پیرمرد هر دو میدانید که تو عاشق پیرمرد نخواهی شد، همچنان که پیرمرد عاشق تو.
[قاب:باب قمارباز - ژان پیر ملویل]