موومان هیچ‌اُم: سکوت

[اما هنوز پرنده‌ای می‌نالد...]*

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷


خواسته بود تا صدایش بزنند فرحان. دم‌دمای رفتنش بود. از اینجا مانده، از آنجا هم مانده. انقدری خوب بود که از هیچ جایی رانده نشده باشد. ولی وقتی خواست صدایش بزنند فرحان، صدایش می‌لرزید. همین بود که فرحان را خلایق فرهاد شنیدند. گفتند لابد از سرِ دفتر شعری‌ است که پای تختش بود و تا دو-سه روز پیش که چشمش هنوز به سو بود می‌خواند و زیرلبی زمزمه می‌کرد، انگار بخواهد ملائکه را با یکی-دو بیتی از الهی و چالنگی پر کند. بعد هم گفتند لابد حین خواندن و زمزمه حواسش رفته پی شعرهای قدیمی‌تر و شیرین را فرا یاد کرده و یادش نقب زده به فرهاد و این شده که شده. حدیث دیگری هم بود که می‌گفتند لابد در هول و ولای احتضار چشم تابانده به گچ‌کاری ناتمام روی سقف پذیرایی که بعدِ دوازده باهاری که از کشیدن زار و سامان‌ش به آن کاشانه گذشته، هنور یک چند تایی از گل و بته‌های آن‌طرف‌ترک بی‌تقارن مانده؛ بعد هم که خب، گچ‌بری بوده و تیشه و لاجرم معصوم سوم گلشیری که چه بی‌تابانه می‌خواندش هر وقت که وقت پا می‌داد و فرهاد بود که یک روزی با موتور به بیابان می‌زند و همان. 
گفتند فرهاد صدایش می‌زنیم. انقدری تتمه‌ی جانش نبوده تا درست‌ش را گوشزد کند. لاجرم چند باری سری تکان داده و چشم‌هاش را بسته و لابد به چیزهایی فکر کرده که قُرب مرگ بارور می‌کند. شاید به روزهایی که گذرانده یا گذرانده شده اندیشیده، شاید به آخرین هم‌آغوشی نانجیبانه‌ای که داشته، یا به تصویر ناتمام کودکی که بی‌حواس از کنارش رد شده تا خودش را به آخرین قطار شهری برساند. تصویرهای آن اواخر را کی می‌داند که شکل کدام کابوس یا رویای زنده‌گی می‌شوند؟ آن‌ها که مانده‌اند لابد آنقدری در احتضار نبوده‌اند و آنقدرها مرگ‌شان آنی که گزارش‌هایشان محلی از اعراب داشته باشد؛ آن‌هایی هم که رفته‌اند که رفته‌اند که رفته‌اند با گری کوپر و فرانک سیناترا عکس یادگاری می‌گیرند و هیچ خاطرِِ ازما‌گذشته‌شان به امروزِِ زنده‌گان نمی‌رسد.
باری، امروزِِ روز بود که بعد از چهل و چندی که از خاکش می‌گذرد، تخت را جابجا می‌کنند و یک نسخه از آخرین شماره یک مجله سینمایی پیدا می‌کنند که پرونده مفصل عروس آتش را کار کرده. فرحان هم از همانجا آمده. همین شمایل سینمایی، با تمام تخیل محدودی که در آفرینش و بسطش به کار رفته، عصبیتی داشته که او هیچ‌وقت، در‌ آن‌همه سال زندگی بی‌الفعل نداشته. همین شده که خلایق بی‌دغدغه هستی‌اش را بالا کشیده اند و او در جستارهایی که به نرخ واژه‌ای ۱۲ تومان در نشریات کم‌فروش شهرستان‌‌های دوردست چاپ می‌کرده و صفحه‌های بی‌کیفیتش زیر شلتاق باران‌های پاییزی چروک می‌خورده، از فلسفه اپیکوری و تفاوتش با هیدونیسم می‌گفته و هیچ نفهمیده که خشم، مثل ترس، از اصیل‌ترین احساسات آدمی‌ست. 
نتیجتاً، در آخرین دقایق زندگی استاد محمود سالک، همه فرهاد صدایش می‌زنند، رویش را می‌بوسند، و گیج و معذب، به بارانی زل می‌زنند که پنجره را به بازی گرفته بوده. به ساعت دوازده و هفده دقیقه بعد از ظهر اردبیهشت هشتاد و چند.

اما هنوز پرنده‌ای می‌نالد
بر شاخسار دور
نزدیک با ستارهٔ مهجور
و سایه‌های هرچه درختان
در گریه‌های من
پنهانِ سایه‌سار بلوطان
آن‌قدر خنده‌های مَه را دیدم
آن‌قدر گریه‌های بلوطان را با مَه
و سایه‌های هرچه درختان
در خنده‌های من
بر شاخسار دور
نزدیک با ستارهٔ مهجور

(هوشنگ چالنگی)

[قاب: زندگی شیرین | فدریکو فلینی]

۹۷/۰۸/۱۵
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی