موومان هیچ‌اُم: سکوت

[شاید هم که باد...]

جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۶

سیاهِ دستارِ سرش هنوز پیچه‌ی باد بود که ویرمان ولوله رفت به نبشتن. کاغذ آوردیم و دوات، رسمِ ایامِ شباب. پیچ‌واپیچِ دایره وا نشده دیدیم جوهر ماسیده لای پرزهای خشک‌شده لیقه. گردن به آن‌طرف نچرخیده فهم‌مان رفت که نی‌قلمِ دیارِ ذزفول هم نسیانِ کاهل‌خطاطی که ما بودیم، شکسته به لای دفتر. ناچار انگشتِ تر از نمِ کام کشیدیم به سپید کاغذ، شاید هم که خواند: «داستان نیاز ما و نم چشم‌های شما که حدیث صغیر و کبیر است بدین دیاری که نیستید. تحفه‌ی راه‌تان اندکی باروت گذاشته‌ایم جوف این مرقومه، دست‌رنجه‌ کنید گاهِ شکار، به تدبیر سنبه و نرمه‌انگشت فرو کنید لوله تپانچه شکاری ابوی، پسینِ وفات و عروجِ روح‌، از آن بالا که چشم‌ می‌تابانیم به پایین، خیال‌مان کنیم با مایید گاهِ صیدِ غزال به دیار فرنگ. ما هم تتمه‌‌ باروت را همینجا طاق و تکمیل استعمال می‌کنیم، با همیم مثلا. لا اصراف فی الدین، یا هر چی»

[عکس: نوستالژا - آندری تارکوفسکی]


۹۶/۱۱/۰۶
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی