آخرین باری که دیدمش دوباره داشت فیلم را میدید. یکدستزیرسر،
یکبری لم داده بود روی کاناپه توی هال، رو به لپتاب که گذاشته بودش روی عسلی
کنار مبل. میدانستم آخر شب که بیاید توی تخت باز از درد مچ مینالد. و میدانستم
که من دیگر توی تخت نیمخیز نمیشوم و آن جمله تکراری را نمیگویم که «خب عزیزم وقت
فیلم دیدن همه وزن سرت رو ننداز رو مچت» لااقل عزیزماش را نمیگویم. به جایش احتمالا
عینک را از روی پاتختی به سمتش دراز میکنم تا زودتر کتاب خواندنش را شروع کند و
هر چه زودتر آن چراغخواب لعنتی خاموش شود.
تمام چراغهای هال را خاموش کرده بود و نور صفحه مانیتور
صاف میافتاد روی پنجره پشت سرش. میتوانستم همانطور درازکش از روی تخت، از لای در
نیمهباز اتاق تمام فیلم را از توی شیشه تماشا کنم. دستم را تکیهگاه سرم کردم و
دقیق شدم. تصاویر رنگپریدهتر و بیجانتر از چیزی بود که در خاطرم مانده بود،
ولی توالی اتفاقها و پیشرفت داستان همانی بود که بود. فیلم رسیده بود به آنجایی که
لیلا تنها نشسته در تاریکی اتاق، منتظر که مهمانهایی که برای عروسی شوهرش یکهو
روی سرش آوار شدهاند بروند. از بیرون اتاق صدای بزن و برقص میآید. بعد مرد
جاافتادهی کراواتزدهای در را بیهوا
باز میکند. لیلا را که توی تاریکی میبیند هولکی ببخشیدی میگوید و بیرون میرود. مرده که میرود، لیلا بلند میشود و در را
پشت سر مرد قفل میکند. از بیرون صدای دست و کل ادامه دارد. هدفون گذاشته بود توی گوشش
و صداهای فیلم به گوش من نمیرسید، عوضش صدای غژوغژ سقف بالای سرم را خوب میشنیدم، و صدای
بوق محوی که از پنجرههای مثلا دوجداره آپارتمان تو میخزید. بعدش صحنه کات میشود
به نمای آشپزخانه. رضا دارد از یخچال چیزی برمیدارد.
اینجا را نباید کات میزد. باید میگذاشت دوربین همانجا توی
اتاق پهلوی لیلا بماند. باید میگذاشت قشنگ این انتظار کُشنده تا رفتن مهمانها را
با لیلا توی همان تاریکی تحمل کنیم، حرص بخوریم، زجرکش شویم، از رضا که میآید پشت
در تا عذرخواهی کند متنفر شویم، فحشش بدهیم. باید دوربین تا بعد از رفتن مهمانها،
وقتی صدای تقتق کفشهای تازهعروس و خشخش تریج پولکدوزیشده لباسش روی راهپلههای
چوبی سرسرا میپیچد انقدر پیش لیلا میماند تا حسابی احساس خفگی و سرسام کنیم و برای
رها شدن از آن حجم از فشار و اختناق با لیلا از آن اتاق و خانه برای همیشه بزنیم
بیرون.
لیلا اینها را که میگفت مدام تکبندِ کوله را روی دوشش جابجا
میکرد. سرخی دستکشهای بافتنیش توی سرمای بهمن حس گرمی داشت، همانطور جوری که با
حرارت حرف میزد و دستهاش را توی هوا تکان میداد. داشت حرکت دوربین را با دستهایش
نشان میداد و همانجوری هم دکوپاژ میکرد.
از سالن که خزیده بودم بیرون دیده بودم دارد نطق میکند. تا حالا توی جمعمان
ندیده بودمش. یادم نیست همراه کسی آمده بود یا اتفاقی بعد از فیلم وسط بچهها بُر
خورده بود. از طرز حرف زدنش، از ظاهر انتلکتِ متظاهرش با آن عینک دستهشاخی بزرگ و
مانتوی گَل و گشاد و گیوههای هفترنگی که پاش کرده بود، از آن اعتمادبهنفس مسخرهای
که پشت حرفهاش بود حرصم گرفت. توی گوش کسی که بغلم ایستاده بود گفتم خیلی رو میخواهد
آدم از کسی مثل مهرجویی همینطور هِرتَکی ایرادِ کارگردانی بگیرد. انگار کمی بلند
گفته بودم. شنید. برگشت سمتم و زل زد توی چشمهام و گفت چیزی که غلط باشد غلط است،
حالا میخواهد هیچکاک باشد یا مهرجویی. بعدش کمی مکث کرد و گفت در ضمن هرتکی هم
نیست. قدش به زور تا زیر شانهام میرسید. کمی هم بفهمی نفهمی آمده بود روی پنجه. نور
سرخ و بنفش سردر سینما میافتاد روی شیشهی لکگرفتهی عینکش. نمیدانم از اینکه
حرفم را ناغافل شنیده بود آنطور جا خورده بودم یا از جوری که بیپروا و گستاخ میخِ
نگاهم شده بود. یبکوزن و سینهسپر وارد رینگ شده بود و داشت شاخ و شانه میکشید.
رقص پای خوبی هم داشت. نمیدانستم باید وقت حرف زدن کجا را نگاه کنم. دلِ نگاه
کردن به آن چشمهای قدِّ گردوش را نداشتم. برقبرقِ ماتیکِ صورتیِ لبهاش هم آسان حواس
را پرت میکرد. ناچار تمرکز کردم روی جوش کوچک و سرخی که روی نوک دماغش خوشجا شده
بود. گفتم ببخشید، نمیدانستم سرکار پالین کیل تشریف دارند. گفت حالا که میدانی،
هر سوالی داری بپرس، نگذار سر دلت بماند، آفرین. جملات را بریده بریده ادا میکرد
و بین هر بند کمی مکث میکرد که حسابی حرص درمیآورد. گفتم کلاس خصوصی هم دارید
استاد؟ گفت دارم، اما دانشجوی کج سلیقه را راه نمیدهم توش. گفتم توی همین دو
دقیقه کج و راستی سلیقه من دستت آمد دیگر؟ گفت به دقیقه هم نکشید، از آن پچپچهایت
توی سالن که نگذاشت دو تا فریم از فیلم را عین آدم ببینیم، معلوم بود. جا خوردم.
نمیدانستم از کجا صدای من به گوشش رسیده. گفتم محض اطلاعتان، آن پچپچها همهاش
تعریف و حیرت از لحظات ناب فیلم بود. پیِ پشتیبان چشم چرخانده بودم به مهیار یا
یکی دیگر که توی سالن کنارم نشسته بود که گفت تعریف یا ایراد فرقی ندارد، آدمی که اهلش
باشد وسط فیلم انقدر حرف نمیزند، آن هم کسی که انقدر، مثلا، طرفدار مهرجویی است.
مثلا را با تاکید و تمسخر گفت. گفتم باز جای شکرش باقی است که با اینهمه دبدبه و
کبکبه بهش نمیگویی داریوش. گفت نگران نباش، داریوش را جاهای خصوصیتر بهش میگویم.
یادم نیست چشمک هم زد یا نیشخندی چیزی که شوخی و جدی بودن حرفش را بشود از هم تمیز
داد یا خیر، ولی خوب یادم مانده که پیش از اینکه بخواهم جوابش را بدهم، یا اصلا
جوابی به ذهنم رسیده باشد، کوله را دوبندی انداخته بود روی دوشش و پشتش را به من
کرده بود تا با یکی دیگر بحثش را پی بگیرد. من مانده بودم و نور قرمز و بنفشی که متناوبا
میافتاد روی ساتن کولهپشتیش. باد هم بود که پرِ مانتوش را به پر و پاهایم میمالید.
آبی بود. شاید هم نبود.
[عکس: لیلا - داریوش مهرجویی]