لابلای خواندن کتاب، ناگهان صدای جاافتاده و مردانهای از روی صندلی پشتی اتوبوس شروع به صحبت کرد: «پدربزرگم وقتی پنج سالم بود مرد. انگلیسی را با لهجه غلیظ آلمانی صبحت میکرد. همیشه برایم افسانههای گریم را به آلمانی تعریف میکرد و من هم البته هیچی نمیفهمیدم، ولی یعضی کلمهها، آنهایی که بیشتر از همه در قصهها استفاده میشد، از همان وقت بدون اینکه معنیشان را بدانم مثل نتهای موسیقی توی ذهنم حک شدند. دایره لغات آلمانی من به سی کلمه نمیرسد، منظورم کلمههایی است که معنیشان را میدانم و میتوانم ازشان در مکالمه استفاده کنم؛ اما گاهی که دارم فیلمی نگاه میکنم یا در فرودگاه یا جای دیگری کسی آلمانی حرف میزند، ناگهان زنگ آشنایی از شنیدن یک کلمه در گوشم میپیچد و میفهمم که این همان کلمهایست که وقتی سه یا چهار یا پنج ساله بودم، پدربزرگم گفته بود. هنوز آن کلمات آشنا را میتوانم از روی لحن ادا و موسیقی حرفهاشان از بین هزار کلمه مشابه بشناسم، ولی همان کلمه را اگر در یک متن آلمانی ببینم، نمیتوانم تشخیصش دهم؛ برای شناختنش محتاج صدا هستم، آن هم نه هر صدایی، صدایی با همان لهجه پدربزرگ، با تأکیدهای پررنگی که روی حروف ساکن میگذاشت»
خواندن کتاب را متوقف کرده بودم و داشتم به حرفهای مرد گوش میدادم. صدایش آرام بود، بدون هیچ فراز و فرودی. خیلی دوست داشتم چهرهاش را ببینم اما نمیشد برگشت و نگاه کرد. از روی صدایش حدس زدم که 50 تا 60 ساله باشد، ولی مطمئن نبودم. مرد با همان صدای یکنواخت ادامه داد:
«عجیبترین قسمتش این است که میتوانم بویش را حس کنم. بوی ماهی و آبجو و تنباکو و گوشت خوک. پدربزرگم در بندر مسئول تخلیه قایقهای ماهیگیری بود. از صبح تا حوالی غروب ماهیهای بزرگ و کوچک را از انبار قایق روی نوار نقاله میانداخت. عصر که میشد میآمد خانه و شامش را که همیشه یک تکه بزرگ از گوشت خوک بود میخورد. بعد از شام میرفت در تراس خانه روی یک مبل زهواردررفته مینشست، سیگار برگ دود میکرد و از لیوان بزرگ آبجوی دستسازش مینوشید. میگفت آبجوهای کارخانهای اینجا مزه شاش میدهند. برای همین وقتی نزدیکم میشد یا بغلم میکرد، بوی ماهی و گوشت خوک و سیگار و آبجو قاطیِ هم توی مشامم میپیچید. از آنوقت تا حالا که بیشتر از 50 سال میگذرد، ولی هنوز هم هر وقت به پدربزرگم فکر میکنم، یا هر وقت زنگ آشنای کلمههای آلمانیاش را از توی تلویزیون یا خیابان میشنوم، این بوها توی مشامم پر میشود»
از بس غرق در حرفهای مرد شده بودم ایستگاهی که باید پیاده میشدم را رد کردم؛ ولی مهم نبود. میدانستم که تا هرجا که مرد حرف بزند و من بتوانم گوش کنم، همراهش خواهم بود؛ همانجور نشسته روی صندلی فلزی اتوبوس، با کتاب قطوری که روی زانوهایم بسته شده، و سری که کمی به عقب خم شده تا حرفهای مرد را بهتر بشنود...
[عکس: یک بطری قرمز - باب ارسلو]