خانعمو، عموی تنی آقاجان بود و بزرگ
خاندان. موهاش رو به پیری رفته بود ولی پای صحبتش که مینشستی دیگر ترکهای روی
پیشانی و آن دو خط شکستهی دور دهانش به چشمت نمیآمد، بس که خوب
حرف میزد و با آب و تاب، به قول اوس حسین «از هر دری سخنی». در اصفهان دکان
عطرفروشی داشت و بوی گل میداد. خانه که میآمد همیشه یک شیشه عطر برای مادر و یک شیشه
هم برای آبجی کوچیکه سوغات میآورد. هر بار هم یک بو و عطر؛ و چه آب و رنگی: عنابی
و ارغوانی یا لاجوردى. گاهی هم سبزی که از تیرهگی به سیاه میزد. رنگها را توی بساط هیچ نقاش و رنگرزی نمیشد پیداشان کنی بس
که شفاف بودند و زلال، پنداری آب چشمه زمزم. عطرها را ریخته بود توی شیشههای
بلوری و مشَبّکی به قدر کف دست که اگر کجشان میکردی تا مایع عطر راه بدهد و کمی
از پایین گردن شیشه خالی شود، میشد گرفتشان تنِ صافِ آفتاب تا هزار رنگ شیشهای
از آنطرف آبشار شوند تا دل خاک. زیر برق آفتاب، آبجی کوچیکه عطربازی میکرد و من
رنگینکمان بازی. گاهی برای اینکه اذیتش کرده باشم درِ شیشهی عطر را بر میداشتم
و آنقدر شیشه را کج میکردم تا جوی سرخ و سبز یا لاجوردیاش برسد به دهانه و لبپَر
بزند. حالا دیگر بوی تند عطر هم قاطی رنگینکمان میرفت تا ببپیچد توی شاهنشین و
آبجی کوچیکه بزند زیر گریه که آقاجان یک چیزی بهش بگو. آقام میگفت «کار دادی دستمان
مشتی، حالا تا سه ماه سردرد داریم با این قر و فرهاشان» و آبخور سبیلهای گندمیاش
را به دندان میگرفت و چای را از استکان کمرباریک هورت میکشید.
خانعمو میخندید
و حافظ را باز میکرد یا خیام، به همه هم می گفت شیخ اجل. بعدها بود که فهمیدم شیخ اجل کس دیگری است. خوب شعر میخواند. بلند و با طمأنینه. «آ» هایش را هم میکشید.
میگفت: «آ حرفِ رشیدی است عموجان، باید به قامتش بکشی تا بلند شود» و بعد "هواداران
کویش" را حسابی میکشید، یا هرچه که آمده بود مثلاً. خواندنش که تمام میشد، بلند میشد و از لای بساطش شیشهی
عرق کشمش را بیرون میآورد و چهره درهم آقاجان را که میدید میگفت «آخر حافظ
بخوانی بی می و مطرب؟ نمی شود که خداخیرداده». و میزد زیر خنده. شیشه را چند دور
پیچانده بود لای کاغذ و یک پارچه نمدیِ نخنما شده هم روش، که وا ندهد به تقّ و
توقِ راه. نماز هم میخواند؛ جوری که من هروقت آنطور میخواندم مادر عتاب میگرفت
که «ماکیان اینجور از زمینِ خدا دانه بر نمیدارند که تو خم و راست میشوی»، یا مثلاً «پِیات افتادهاند
مگر؟» یا اگر مهربانتر بود، که معمولاً نبود، «معصیت است به خدا اینجور مادر،
قامت که میبندی باید قرار بگیری». به خانعمو ولی میگفت «اینطور خمار که نمیشود
نماز کنید خانعمو»، و جواب میشنید «ما کردیم و شد». و میخندید. مادر لب میگزید
و استغفراللهاش بلند میشد و پشتبندش خنده عمو بلندتر. آقام همپیالهاش نبود،
ولی مینشست پای سفره دل به دلش میداد و گهگداری هم دستی به ظرف مزهها میبرد.
میگفت: «تنهاخوری صاف میزند به مشاعر، نباید گذاشت تنها بنشینند پای سفره
نجاست».
مزه را مادر از قبل تدارک دیده بود. میشنید خانعمو آمدنی است، عزا میگرفت که حالا تمام زار و زندگیام نجس میشود. عزایش ولی گربهشور بود، زود میرفت و اشکبهاشک راه میداد به یادِ بوی عطر و خندههای بلندِ خانعمو و آخردست مستحیل میشد در اُرد و سفارش به آقام که از حجره پستهی مرغوب و فندق خندان بیاورد. پنداری جامه عزا را به رخت عروسی طاق بزنی. تأکید هم میکرد که «آبرومان را نبری پیش خانعمو، مرد!» دست خان عمو به گلوی شیشه نچسبیده، مادر ظرف خشکبار را به انضمام ماستوخیار مبسوطی که در کاسه چینی لانه بلبلیاش ریخته و تویش یک مشت مویز و گردو انداخته و با پونه معطر کرده بود، میگذاشت کناردست خانعمو. او هم بی که به مادر نگاه کند با توک دو انگشت دست راست دو تقه میزد به دهانه کاسه، جوری که پای قبرِ مُرده فاتحه بدهند، و میگفت: «اجاقت گرم زنبانو» به مادر میگفت زنبانو. زنِ خودش رفته بود. حالا دیگر حکایت سالیان بود. چرا و کجایش معلومِ کسی نبود. نمیگفت. من که ندیده بودم اما میگفتند از بر و رو و پر و پا، ازمابهتران را میمانست. بعد از رفتنِ همین زن هم بود که خانعمو نشست به نشستن پای بطرِ عرق و عاقبت هم شد آن جوری که خانه ما بود. مادر میگفت: «این سلیطه از اولش هم زنِ خانه نبود، با آن عشوهای که از هفت سوراخش میریخت» بعد استغفرالله میداد و گره روسری آبجی کوچیکه را سفت میکرد...