آقاجانش سرهنگِ ردهبالای امنیه بود و به التزامِ پیشه
تندمزاج. عیال که سر به تیره تراب گذاشت، دردانه دختر شد تخم چشم. اخم که
میکرد سرهنگ مرگ میگرفت سرپا. باد اگر به گوشش اخبار میشد که صنم
پنجشنبهها پسینِ عزیمتش کجا میشود، قشون چین حریفش نبود. طایفه به خون مینشاند. از مرگ که باکیام نبود، دلناگران احوالات صنم بودم که خاطر مکدر نکند. هزاری شده
بودم به دستبوس سرهنگ و هر نوبه درشتتر از قبل درآمده بود که زبانمان
لال «کفنش به دوشت سنگینی میکند». و با خفت راهیام کرده بود. صنم میگفت آخر به راه میآید. میگفتم چشمم آب نمیخورد. نمیخورد هم. سرهنگ از پیچ کوچه که تو میشد به تعجیل دستی میبردم به صفای سر و صورت، مگر به آب دهان تارهای سیخ ایستاده صاف شوند که نمیشدند. بلندبالا بود و چهارشانه. با سبیلی شق و رق که به روغن بریانتین اعلا جلا گرفته و از دو سمت دهان آویزان بود. کلاه لبهدار امینه را اگر برمیداشت میشد موهای خلوتشده جلو سرش را ببینی. هیبتش خوف داشت. نزدیک که میشد تا کمر خم میشدم و در میآمدم که «خیلی مخلصیم جناب سرهنگ» یا چیزی شبیه آن. یابو اگر عطسه زده بود اعتنایش افزون بر این بود. نگاه که نمیکرد. رد میشد. پنداری اشباح هفت جدمان با هم رد شده باشند. گاهی البته گاهِ رد شدن چینکی هم میانداخت به بینی، جوری که مثلاً از کراهت بویمان راسته عطرفروشها دبّاغی باشد. بعدِ مدتی انصراف دادم. به صنم گفتم: «آقات تو را به کریم خُله میدهد به ما نه» کریم خله دیوانه محل بود. چهل و چند سال بود مینشست اولِ بازار. سن مجنونیاش از سالِ ما رد بود. میگفت: «امیدت به خدا باشد» بود. بعد پشت چشم نازک میکرد و میگفت بزن، و تا نمیزدم ول نمیکرد. دوست داشتم نگاهش کنم و تار که میزدم نمیشد، حواسم جمعِ زدن بود که از گام خارج نشود. به چشمها که نمیشد نه بگویی، ناچار تار کهنه یادگار آقام را از گوشه گنجه میکشیدم بیرون و میزدم. هر چه که میآمد. زخمه بر سیم نخورده چادرش شل میشد. چشمها را میبست و میگفت: «بالاخره میشود، حالا میبینی، آقاجانم خاطرم را خیلی میخواهد» حرفی نبود.
]عکس: زودگذری – ریچل باران[