خانعمو پیاله اول به دوم نرسیده سرش گرم به گرمیِ کشمش بود و چشمش پیِ مطلع غزل. لغت به لغت بالا و پاییناش میکرد ببیند میشود از تویش آوازی چیزی درآورَد یا نه، که اغلب هم نمیتوانست. آنقدرها بلدِ کار نبود. منتهای اوجش دو دانگی بیشتر نمیشد. بعد که از خواندن غزل ناامید میشد، با غیظ کتاب را میبست و ناغافل میانداخت توی بیات یا دشتی و پنجدری پر میشد از صدای خانعمو و تحریرهایی که به جایی نمیرسید. دو یا نهایتاً سه آواز هم بیشتر نمیدانست، آن ها هم شکسته-بسته. نفس اگر یار میشد و به سردیِ خیار، لرز میافتاد تنِ «امان امان»هاش، از گوشه چشم نگاهکی به من میانداخت و اشاره میرفت که یعنی «بزن عموجان». نه که نمیشد بگویی، همینجور مِی نزده هم زودجوش بود و دستسنگین، گرمی عرق سنگینترش هم میکرد؛ یک دانه که قایم میخواباند کنج گوش، سه روزِ تمام جا میانداخت، سرخاب مالیده باشی انگار. ناچار تار را از روی رف برمیداشتم و میزدم. آقام اگر خلقش تنگ بود و عمو نبود، میگفت «بگذارش زمین آن بی صاحب مانده را». صاحبش خودش بود.
یک شب دیده بودیمش ساز را که پیچانده بود لای چادرشبِ چهارخانه و رنّاسی رنگ مادر، از در خانه تو آورد. دیروقت شب بود و مادر دلناگران که کجا مانده این مرد. مرا هم چند باری فرستاده بود تا از قاب در، پیچ کوچه را گردن بتابانم ببینم هیئت درشت آقام را با آن ملکیهای شیری رنگ و آن شاهمقصود زرد که همیشه پیچِ دستش بود، میشود دید یا نه. سفارش کرده بود که از در خانه آنورتر نرویها مادر. اگر چشم به راه آقام نبود لابد میگفت «این وقت شب، وقتِ جولان ازمابهتران است» یا مینشست و مثل هزاری دیگر نقل بچههایی را میکرد که سرِ سیاه شب، ازمابهتران بردند و با طفل خودشان تاخت زدند، یا که هیچ وقت پس نیاوردند اصلاً؛ «یکیاش همین دختر عروسعمهی آقات، مادر، چار سال بیشتر نداشته». بعد، انگار که داغ تازه باشد، که نبود، با مشت میزد به سینه و هفت بار فوت می کرد و "بسم الله" میفرستاد. حالا ولی فقط گفت برو ببین آقات پیداش نیست؟
سکوت کوچه را فقط نفیر باد که توی دل چنارها میپیچید میشکست و صدای حرف زدنی که انگار از یکی دو کوچه آنطرفتر، حوالی چارسوق میرزامسلم میآمد. خوب اگر گوش میدادی میشد صدای سوت مُقطع جعفر پاسبان یا آواز مست چند نفر که لابد پاکِشان از شیرکخانه آربی نصیانی برمیگشتند را هم بشنوی. کوچه تا سر پیچ، نزدیکیهای سقاخانه تاریک بود و آنجا، به نور کمرمق یک چراغ موشی و شمعهایی که دختران دم بخت یا مادران حاجتدار توی شمعدانیِ زیرِ ضریح روشن کرده بودند، کمی نور افتاده بود. مادر هم شمع روشن میکرد و دخیل میبست. یک قواره پارچه سبزرنگ از راسته بزازها خریده بود و هر شب جمعه یک گوشهاش را به قاعده دو یا سه بند انگشت میبرید و چادر سر میکرد و دست آبجی کوچیکه را میگرفت و میکشاند تا سقاخانه. یک سینی رویی همیشه دست آبجی بود. پر از مشکلگشاهایی که با مادر توی کیسههای توری سفید ریخته و با نوار سبزی گره زده بودند. سینی را میگذاشتند روی سکوطوری که کنار سقاخانه بود. گاهی حلوا هم بود. بوی حلوا که توی حیاط میپیچید من و آبجی کوچیکه توی مطبخ بودیم و منتظر که مادر غافل شود و بشود با انگشت، یا اگر نانی پیدا میکردیم با نان، دستی به تابه حلوا رساند. نمیشد. مادر حواسش بود. میایستاد پای اجاق و تابه را هم میزد و زیر لب صلوات میفرستاد و از تنگ بلوریِ گلاب توی تابه میریخت. به تجربه دستمان آمده بود که بوی گلاب که زیر سقف مطبخ بپیچد یعنی حلوا آماده است. بعد دیگر همهاش چشم و دلمان به دست مادر بود که خم و راست میشد و چرخ میزد و به زور قاشق چوبی همه محتویات تابه را خالی میکرد توی یک دوری مسی و میگذاشتش جایی که دستمان نرسد، روی دیگهای مسیای که کنار هم روی رفهای چوبی مطبخ چیده شده بودند مثلاً. نمیرسید هم. بوی گلاب و حلوا از روی رف بلند میشد و زیر سقف کوتاه مطبخ میچرخید. ما هم نگاه میکردیم و نان را خالی سق میزدیم. آبجی گریه میکرد. اگر مادر دلش میسوخت گاهی تابه را میآورد تا تهمانده حلوا را از تویش پاک کنیم. چیزی که تهاش نمانده بود، نهایتش یک لقمه. مادر میگفت «صلوات بفرستید». بعد به آبجی میگفت برو چادرت را بیاور تا برویم. چادر به قامت آبجی ننشسته صدای قدمهاشان توی کوچه میپیچید و دور میشد و میرفت تا سکوطور کنار سقاخانه. حاجتش شفای برادرش بود، دایی مسعودی که ما فقط یک بار دیده بودیم؛ دو یا سه سال پیشترش...
[عکس: ایوا ون اوستن]