موومان هیچ‌اُم: سکوت

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است


با میرزا روی صندلی‌های پایه‌بلند پیشخوان نشسته بودند. میرزا ساکت بود و به بطری‌های کوتاه و بلندی که به ردیف در قفسه‌های پشت پیشخوان، پشت به آجرهای قرمز چیده شده بودند نگاه می‌کرد. ریش‌هایی که چند هفته‌ای می‌شد که اصلاح نشده بودند، به همراه موهای بلند و درهم‌گره‌خورده و لباس‌های رنگ‌ورو رفته‌ای که پوشیده بود، ظاهرش را شبیه یکی از همان بی‌خانمان‌هایی کرده بود که نظیرشان در سراتاسر نیویورک، کنار پیاده‌روها یا زیر درگاهی خانه‌ها فراوان بود. ساعت‌ حدود 2 صبح بود و به جز آن‌ها، تنها هفت یا هشت نفر دیگر همچنان در فضای تاریک بار نشسته بودند و به لیوان‌های نیمه پُرشان لب می‌زدند. پسر جوانی که مسئول بار بود با صدای بلند گفت: «راندِ آخره. هرکی سفارشی داره بگه» صدای غرولند مشتری‌ها بلند شد. نگاهی به ته لیوانش کرد. هنوز نیمی از محتویات لیوان باقی مانده بود. از گوشه چشم میرزا را دید که با اشاره‌ی مختصر دست، سفارش داد و باز نگاهش را چرخاند تا ردیف بطری‌ها. لیوانی که تازه همین چند دقیقه پیش سفارش داده بود، خالی بود. رو به میرزا گفت: «بسه حاجی، امشب خیلی خوردی، حالت خراب می‌شه»

جواب نداد. مسئول بار آرام بالای سر میرزا آمد، لیوان را تا نیمه پر کرد و رفت. بی نگاه. میرزا همانطور که به پسر نگاه می‌کرد که حالا داشت صندلی‌ها را پشت و رو روی هم می‌گذاشت و روی پیشخوان بار می‌چید، جرعه‌ای از لیوانش خورد و گفت: «یه مَرده هست که سه روز در هفته تو اتوبوس، سر راهم به کتابخونه می‌بینمش. هر سه روز سر همون ساعت و توی همون ایستگاه سوار اتوبوس می‌شه. یه دختره هم هست که همیشه با مرده سوار می‌‎شه. فکر نکنم بیشتر از سه-چار سال داشته باشه. یه کاپشن صورتی می‌پوشه و موهاشم مثل باباش قهوه‌ایه. هروقت سوار می‌شن، این دختره از همون راننده شروع می‌کنه به سلام کردن. بعدم رو اولین صندلی‌ای که خالی باشه می‌شینن و دختره شروع می‌کنه به حرف زدن و وول خوردن. این که میاد تو، من همیشه هدفونمو در میارم گوش می‌دم چی میگه. خیلی بامزه حرف می‌زنه. مدامم داره سوال می‌کنه؛ باباهه هم همه رو با حوصله واسش توضیح می‌ده. یه سه-چار ماهی میشه که می‌بینمشون»

«تو این مدت، موهای مَرده خالی شد. اوایل کلی موهاش بلند بود و می‌بافتشون، ولی این اواخر سرش گُله به گُله خالی شده، فقط اطرافش چند تا رشته موی بلند مونده که اونا رو هم می‌بافه. ریختنشون طبیعی نیست، معلومه اثرات شیمی‌درمانیه»

لحن حرف زدنش آرام و با طمأنینه بود. انگار تا ابد برای تمام کردن حرف‌هایش فرصت داشته باشد. معلوم نبود برای کی حرف می‌زند. برایش هم مهم نبود که کسی به حرف‌هایش گوش می‌دهد یا نه. بیشتر به مونولوگی می‌مانست که با صدای بلند، رو به تماشاگران ادا می‌شود.

«همیشه قبل خیابون 45 ام، دختره طناب بالاسرش رو میکشه و ایستگاه بعد پیاده می‌شن. چند تا خیابون اونورتر از ایستگاه، یه مرکز درمان سرطانه، گوگلش کردم. چند روز پیش داشتم فکر می‌کردم که اینا احتمالاً از اتوبوس که پیاده می‌شن می‌رن بیمارستان. اونجا هم باباهه دختره رو می‌سپره دست یکی از پرستارا یا میذاردش تو مهدکودکی، جایی، بعد خودش میره شیمی‌درمانی. بعد دختره 2، 3 ساعت تنها منتظر می‌مونه تا باباهه برگرده، اصلاً هم خبر نداره که دو تا اتاق اونورتر باباش تو چه وضعیه.»

«تو همه این مدت هیچوقت ندیدم یه زن همراهشون باشه. همیشه خودشون دوتان. این یعنی احتمالاً مادره یا مُرده، یا کلاً گذاشته رفته؛ وگرنه کی حاضر می‌شه دختربچه سه ساله رو همچین جاهایی بفرسته؟ داشتم فکر می‌کردم که این طفل معصوم احتمالاً تا حالا که بی‌مادر بزرگ شده، از حالا به بعدم به احتمال زیاد، نهایتاً دو ماه یا دو سال دیگه قراره بی‌پدر بشه. بعدش دیگه هیچکیو نداره که دستشو بگیره کاپشن صورتیشو تنش کنه، با هم سوار اتوبوس بشن و بگن و بخندن. اونموقع احتمالا دیگه انقدر سوال نمی‌کنه و به هیچکسم سلام نمی‌ده و اون طناب لعنتیو با فشار نمی‌کشه تا اتوبوس سر ایستگاه وایسه»...

۰ نظر ۲۱ آبان ۹۴ ، ۰۶:۴۳
علی


درست 8 روز پیش، رأس ساعت 10:40 صبح، آقای قهوه‌ای‌‌پوش و مودبی به اتاق انتظار آمده بود، گلدان فلزی خاکستری‌رنگ را با احترام روی میز پیشخوان گذاشته بود، و برایش آرزوی روزی خوش کرده بود. میرزا ساعت 8 صبح، در تنها کت و شلواری که داشت، بدون کراوات و کمربند، آرام توی تابوت چوبی دراز کشیده بود. وقتی شعله‌ها زبانه کشیدند، میرزا پشت دیوار نارنجی‌رنگ‌شان مخفی شد. از اینطرف شیشه، آن پشت، جایی که میرزا خوابیده بود، شبیه یک بخاری بزرگ بود، یک بخاری دیواری مدرن با محفظه شیشه‌ای و شعله‌هایی که بلندی‌شان به نیم‌ متر می‌رسید. چند دقیقه از پشت شیشه به آتش نگاه کرد و بعد رویش را برگرداند. می‌دانست تا همه چیز تمام شود، دو ساعتی طول خواهد کشید تا بدن میرزا کاملا به خاکستر تبدیل شود. آرام روی مبل چرمی اتاق انتظار نشست و به فضای خالی روبرو خیره شد. شب قبل، درست بعد از خواندن نوشته میرزا تصمیمش را گرفته بود. روی کاغذ کاهی بی‌خطی که از دفترچه یادداشت کنده شده بود، میرزا با دستخط کج و معوجی، به انگلیسی نوشته بود:

 «Life is like a Jazz, it’s better to improvise»

و کمی پایین‌تر، این بار به فارسی: «نتونستم تمومش کنم وحید، شرمنده...»

 

این را گفت و زیپ ساک را با حرکت سریع مچ دست راست بست. توی ساک چند دست لباس بود با یک دفترچه سرخ‌رنگ منحوس با برگ‌های بی‌خط کاهی و یک گلدان فلزی دربسته و مُهر و موم شده. توی گلدان فلزی میرزا بود و توی دفترچه یک نمایشنامه ناتمام در سه پرده. میرزا را لای چند تی‌شرت بوگرفته و نخی گذاشته بود تا آسیبی نبیند. وقتی داشت تی‌شرت‌ها را دور بدن فلزی میرزا می‌پیچید توی دلش گفته بود «حاجی می‌ذارمت اینجا بغل اینا که یوقت کله‌پا نشی، شرمنده بابت بو دیگه» بعد دفترچه را روی کپه لباس‌ها گذاشته بود.

قد که راست کرد، سرش را برگرداند تا برای آخرین بار نگاهی به اتاق بی‌اندازد. یک استودیو آپارتمان کوچک که مساحتش به زور به 30 متر می‌رسید. اسباب و اثاثیه خانه را چند روز قبل در کریگزلیست[1] حراج کرده بود: «فقط تا 12 دسامبر: حراج وسایل خانه به دلیل نقل مکان. پایین‌ترین قیمت. همه از آیکیا. تقریباً سالم.» گیتار را هم آگهی کرده بود. اغلب کتاب‌های کتابخانه را هم همینطور. در طول دو روز بعد آدم‌های زیادی، اغلب دانشجو، آمدند و نگاه کردند و بردند و خانه خالی شد. فقط چند جلد کتاب مانده بود و یک صندلی کهنه لهستانی که آن اواخر بیشتر به عنوان چهارپایه استفاده می‌شد و به زحمت سر پا ایستاده بود. کتاب‌ها سهم دست‌دوم‌فروشی خیابان 33 ام شدند و صندلی قسمت پیاده‌روی روبروی خانه. پیش از آنکه کتاب‌ها و صندلی را از چهارطبقه آپارتمان پایین ببرد، روی صفحه اول کتاب‌ها و زیر نشیمنگاه صندلی با ماژیک سیاهی نوشته بود:

 «In the memory of Mirza»

حالا فقط یک موکت رنگ و رو رفته که جا به جایش لکه افتاده و جای سوختگی ته‌سیگار رویش مانده بود کف خانه پهن بود. در انتهای اتاق، درست روبروی درب ورودی، یک پنجره نسبتاً بزرگ قرار داشت که کرکره کرم‌رنگش تا نیمه بالا رفته بود. از پشت شیشه می‌شد طرح محوی از پل بروکلین را دید. بیرون برف می‌بارید و آسمان خاکستری بود. روی موکت زیر پنجره، جای پایه‌های تختی که دیگر آنجا نبود گود شده بود. میرزا روی همان تخت می‌خوابید و بر روی طرح نمایشنامه‌هایی که قرار نبود هیچ جا اجرا بروند کار می‌کرد و از سرمایی که در زمستان از درزهای پنجره تو می‌آمد می‌لرزید.

روی دیوار سمت راست اتاق که تا دیروز با پوسترهایی از مشاهیر تئاتری، از آرتو و گروتفسکی و هانتکه پوشیده شده بود، حالا فقط جای چسب‌هایی بود که وقتِ ور آمدن، رنگ دیوار را کنده بودند. وقت چسباندن‌شان، که انگار همین چند هفته پیش بود، میرزا، همانطور که چسب نواری را با دندانش پاره می‌کرد، با اشتیاق نگاهی به عکس آرتو که دستی زیر چانه داشت و به دوردست خیره شده بود انداخته و گفته بود: «حالا نگاه کن وحید، هرچی تو اون خراب‌شده سر یه سالن فکسنی و یه نوبت 10 روزه اجرا خودمونو جر دادیم، اینجا جبران می‌کنیم. حالا خدایی اونهمه بدبختی واسه رسیدن به اینجا ارزششو نداشت؟» یادش نیامد که آن وقت چه جوابی به میرزا داده بود؛ احتمالا با خوشحالی موافقت کرده و پیچ تختی را که تازه خریده بودند پای پنجره سفت کرده بود.

پایین‌تر از جای خالی نوارچسب‌ها، جایی که زمانی یک مبل چرمی تختخواب‌شو با فنرهای از رمق‌افتاده قرار داشت، رنگ موکت به اندازه یک مستطیل یک‌ونیم در نیم‌ متری عوض شده بود. چند پرده روشن‌تر بود. مثل رنگ پوست بدن زیر لباس‌ شنا. شب‌ها، اگر شیفت نبود و قرار نبود کارتن‌های دارو را در انبار والگرینز[2] اینور و آن‌ور ببرد یا در پیاده‌روهای ضلع جنوبی سنترال پارک به دیوار تکیه بدهد و ملودی‌های شرقی بزند، همانجا با میرزا می‌نشستند و دیالوگ‌ها را با هم می‌خواندند یا پلات را بالا و پایین می‌کردند. گاهی هم، اگر حوصله‌اش بود، دفتر نت‌ها را سیاه می‌کرد و گیتار را برمی‌داشت و برای میرزا می‌زد.. اینجور وقت‌ها میرزا چشم‌هایش را می‌بست، سرش را به پشتی مبل تکیه می‌داد و پک‌های عمیق به سیگارش می‌زد. وقتی نواختنش تمام می‌شد، میرزا همانطور که یکطرفِ سبیل حناییش را می‌جوید، سرش را تکان می‌داد که «تکراری» یا «مزخرف»؛ ولی اگر واقعاً خوشش آمده بود کمی مفصل‌تر نظر می‌داد: «این ملودی جون می‌ده واسه صحنه دار زدن اِلا؛ یه‌بار دیگه از سر بزن، فقط یکم تمپوش رو کمتر کن این‌دفعه». بعد بلند می‌شد و از روی پیشخوان آشپزخانه شیشه‌ مشروبی‌ را که به نوبت از مغازه کوچک پایین ساختمان می‌خریدند برمی‌داشت و همانطور که از بطری می‌خورد و سرش را متناسب با ریتم آهنگ تکان می‌داد، ته‌سیگارش را در ظرف‌شویی آشپزخانه می‌تکاند.

حالا روی پیشخوان چیزی نبود جز دو کلید برنجی که باید به صاحبخانه برمی‌گرداند. دیروز تمام حساب‌های‌شان را تسویه کرده بود. نگاهش را یک بار دیگر توی اتاق چرخاند و پیش از اینکه برگردد و در را پشت سرش ببند، نگاهش به عکسی افتاد که با یک چسب نواری بی‌رنگ روی درب سفید یخچال چسبیده بود. عکسی از گروه دانشکده‌شان بود که بعد از اولین اجرای‌شان در کارگاه نمایش، دور حوض تئاتر شهر گرفته بودند. همه هشت سال جوان‌تر از حالایشان بودند. میرزا توی عکس با یک پیراهن چهارخانه آبی که آستین‌هایش تا آرنج تا شده بود، سرش را روی شانه شیرین گذاشته بود. موهای روغن‌زده‌اش را به عقب شانه کرده بود و یک عینک با فریم گرد به چشم داشت. آن وقت‌ها سبیلش کم‌پشت بود و هنوز از دو سمت لب آویزان نمی‌شد. هنوز نگاهش انقدر غمگین نبود و مدام قرص‌های رنگارنگ افسردگی را به ضرب ویسکی پایین نمی‌فرستاد. کنار شیرین، مریم ایستاده بود و کنارش پانته‌آ. الهام و سمیه و مهدی و خودش روی لبه حوض نشسته بودند. همه داشتند از ته دل می‌خندیدند و آسمان آبیِ آبی بود. بعد از چند لحظه که در خاطرات گذشته گم شده بود، بالاخره نگاهش را از عکس گرفت و رو به ساک گفت: «حاجی خدافظیاتو بکن، داریم برمی‌گردیم دیگه»



[1] Craigslist

[2] Walgreens


[عکس: بهار دیرهنگام - یاسیجیرو اوزو]

۰ نظر ۰۸ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۵
علی