موومان هیچ‌اُم: سکوت

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است



رفته بود فرازِ درخت به عزمِ نارنج‌های تازه رسیده که عطر انداخته بودند توی پنجدری. گفته بودیم نرو، التفات نکرده بود؛ گفته بودیم می‌روی سقوطی بلایی چیزی، زبان‌مان لال، خندیده بود. خنده‌اش جان بود. چیزی نگفته بودیم. همانجور مستِ خنده نگاه کرده بودیم که چطور تنِ پیر درخت از تنش آرام پایین خزید. دست که دراز کرد نفس حبس کردیم که نکند زبانمان لال. نکرد. تنِ لطیفِ نارنج داغِ پنجه شد. سرآستینِ توری‌اش از مچ‌گاه تا حوالی آرنج پایین افتاد، شرمش انگار که هم‌طراز گِردِ تنِ نارنج بایستد جوارِ لطیفِ پوست. دست‌بند‌های طلا، فدیه نکاح، برق می‌زدند زیر پنحه آفتاب که راست می‌تابید. برق زد. میان برق و درخت، شاخه بود و طلا بود و نارنج. آبیِ آسمان هم به انضمام در زمینه‌. ماندیم حیران که تلألوِ کدام بر کدام بود که اینطور چشمان‌مان را خنجر زد، دیدیم قطره اشکی ناغافل چکید. ما هم که نابلد به این امور زنانه‌ی اشک و آه، لاجرم آمدیم نگاه بگیریم از آن منظره که حلول کرده بود در جانمان و احوالمان غریب؛ دیدیم افزون بر چهل است که ایستاده‌ایم پای درختی که خشک شده و از لایِ لختِ شاخه‌ها، خاکستریِ آسمان را رج می‌زنیم مگر پاری، از بازی سراب و پیری و اشک، سفیدیِ دست را تمیز دهیم از میان‌گاهِ سبزِ و زردِ طلا که تنِ نارنجی نارنج را گرفته و گونه به گونه می‌خندد. خنده‌اش جان بود. چیزی نگفتیم.


[عکس: سارا بایرن]
۰ نظر ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۴
علی


- سعدی چو جورش می‌بری، نزدیک او دیگر مرو.


- ای بی‌ بصر! «من» می‌روم؟!




                      «او» می‌کشد قلاب را...



[عکس: بی‌عنوان - نوئل آزوالد]

۰ نظر ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۲
علی