موومان هیچ‌اُم: سکوت

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

ناصر هنوز یاد نگرفته بود چطور باید داد بزند. می‌ایستاد یک گوشه و فقط نگاه می‌کرد. گاهی که خلوت می‌شد و کسی از روبرو و پشت‌سر نمی‌آمد، کمی صداش را می‌برد بالا تا تمرین کند مثلا، ولی باز تا توک کلاه کسی از آن دور پیدا می‌شد، زبانش را غلاف می‌کرد و سرش را می‌برد توی گوشی، انگار نه انگار آنجا ایستاده پی مشتری. هیچ چی‌اش به کاسب نمی‌برد. بیشتر جوانک بی‌خیالی را می‌مانست که پی زید ذغال‌چشمی حوالیِ مدرسه پرسه بزند و وقتی دخترک از در بیرون خزید، چشم بدوزد به شعار روی دیوار. سیّد گفته بود که اگر لال‌مانی بگیرد شب باید گشنه بخوابد. دست گذاشته بود روی پشته‌ی همه از دم کشاورزش و گفته بود این کار خجالت و حجب و حیا بر نمی‌دارد؛ باید گرگ باشد، باید خیال کند سر جالیز است و دسته ملخ‌ها دارند از دور حمله می‌برند به محصولش و اگر داد نزند بر باد می‌رود. بعد یک نگاهی می‌انداخت به صندلی‌های قرمز پلاستیکی، دستش را می‌گرفت به همانکه پایین‌تر از همه با وزش ملایم باد تکان‌تکان می‌خورد، و می‌گفت: «چرخ زندگیت بسته به چرخیدن همین قارقارکه ناصر، حالیته؟» و «حالیته» را با همان لحن شهر قصه می‌گفت و پاک روزگار ناصر را سیاه و سفید می‌کرد. و ناصر سیاه و سفید که می‌شد دیگر برفک می‌گرفت و انقدر همانطور می‌ماند و صفجه‌ی چارده اینچی ذهنش می‌لرزید تا ته‌اش آن رنگ‌باریکه‌های اِستاده بیافتند روی صفحه و کسی بیاید خاموش‌اش کند.  زل می‌زد به دست سیّد که فرز پرانتز می‌شد دور دهان گشادش و صدایی که هیچ شباهتی به صدای چند لحظه پیشش نداشت، با بردی که اگر جلوش را نمی‌گرفتی انگار می‌خواست قبراق تا تهِ دنیا برود، داد می‌زد «چرخ و فلکیه آی...چرخ و فلک» 


* گوشه‌ای از تک‌گویی محمود استادمحمد در شهر قصه‌ی بیژن مفید


[قاب: آمارکورد - فلینی]

۰ نظر ۲۸ آبان ۹۸ ، ۰۸:۰۱
علی