[نامبرده گم شده، پیدا کردید بگویید برگرد]
بهانه: برای حسین نوروزی و بانو
***
روزی روزگاری وبلاگی بود که همهی جان من بود. میرفتم و میخواندم و خوب میشدم یا خراب. انقدر خوب بود که خرابت میکرد یا انقدر خرابت میکرد که خوب میشدی. نوشتههایش خواندنی نبود؛ نوشیدنی بود، بوییدنی بود. باید نفس میکشیدی کلمه به کلمهاش را. خواندنش آداب داشت. اول که میآمدی توی وبلاگ باید چشمانت را میبستی و چند لحظهای با آهنگ زمینهاش (که به گمانم از گروه Secret Garden بود) آرام آرام سر تکان میدادی و بعد، وقتی که همه دغدغههای جانت جایی میان آغوش نتهای موسیقی گم شد، چشم میگشودی و شروع میکردی به خواندن، به نوشیدن، به بوییدن.
ولی مثل همه چایها که زمانی تمام میشوند، مثل همه شادیها که روزی به غم مینشینند، و مثل تمام یلداها که یک روز زمستانی میشوند، دوران عشقبازی ما هم با این وبلاگ یک روز به سر رسید. آمدیم که بخوانیم و دیگر نبود، آمدیم بنوشیم و ته کشیده بود، آمدیم ببویم و عطرش پریده بود. و از میان آنهمه نوشته و آن حجم از واژهها که تمام دلتنگیهای عمر ما را لای تک تک هجاهایش پنهان داشت، همین چند خط باقی مانده بود:"مثل برف، که سوز سرمایش زودتر از راه میرسید، "جعفری" آدمی بود که نامهاش از خودش زودتر میرسید. یکبار نوشته بود که «حال ما خوب است» اما وقتی که نامه را باز میکردند، جعفری دیگر خوب نبود، درواقع اصلن نبود دیگر. نامهاش، بعد از خبرش آمده بود."
و چقدر پست خوبی بود برای پست آخر وبلاگ و چقدر به عنوان تنها پست آنجا برازنده دیوارهای طبلهکرده و نمورش بود؛ یک جور آگهی گم شدن، یک جور اطلاعیه ترحیم. یک روز آمدیم و نامه را باز کردیم و دیدیم وبلاگ "دیگر خوب نبود، در واقع اصلا نبود دیگر"...
دلم تنگ شده. دوست
دارم بنویسم که نامبرده از تاریخ 2014/3/4 ساعت 2:49 با این نوشته از منزل خارج شده
و تا کنون مراجعه ننموده است. لطفا در صورت مشاهده خبر دهید و خانوادهای را از
نگرانی براهانید. مژدگانی هم دندهمان نرم، میدهیم.