موومان هیچ‌اُم: سکوت

[از احساس آبی مرگ]

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳

Blue


ناگهان خیالش موج برداشت، قد کشید و با تمامِ زورش روی حالایم کوبید و به زمین نرسیده تمام قطره‌ها باز از زمین و هوا جمع شدند، ابراهیم‌وار؛ دوباره موج شدند، نوح‌وار؛ و دوباره روی سرِ بی‌دفاعِ بی‌معجزه‌ام کوبیدند. هی می‌کوبیدند و بلند می‌شدند و من همچنان همانجا نشسته بودم. درست پشت همان میزِ رو به باغ. خیس از موج، از خیال، از خاطره. می‌خواستم که غرقم کنند، که بکوبند و دور مچ پا حلقه شوند و ببرندم زیر، که برای نفس جان بکّنم و نباشد، که به سمت نور دست دراز کنم و تاریک شود، که همانجا زیرِ آبیِ خاطره‌ها به اغما بروم و در آخرین لحظه، درست یک لمحه قبل از مرگ، همه چیز آرام شود، لبخندی ناخودآگاه بنشیند روی صورتم و رضا دهم به مُردن. و وقتی رضا دادم خودش بیاید، خودِ واقعی و نه خیال یا خاطره‌اش، بیاید و دستم را بگیرد و از آب درآورَدَم و من نفس بگیرم باز. و بعد دستانش، همان دستانی که زمانی با لطافتِ تمام گونه‌ام را نوازش می‌کردند، نرم بلغزند تا بازوها و شانه‌ها و بعد دور گردنم حلقه شوند و آرام بگیرند. نگاه کنم توی چشمانش، و او جوری نگاهم کند که یعنی «نگران نباش» و لبخند بزند که یعنی «من اینجام دیگر، غصه‌ها به سر رسید» و من ببندم چشمانم را که یعنی «چقدر خوب که اینجایی و پیشِ من» و او با لبخند حلقه‌ را دور گردنم آرام آرام تنگ و تنگ‌تر کند و نرم‌نرمک فشار را بیشتر. و بعد، میان همهمه سکوت و نگاه‌ و لبخند، زیر فشار انگشتکانش نفس کم بیاورم. و نفس کم بیاورم. و نفس کم بیاورم. و با لبخند نگاهش کنم که «شوق دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده...بازگردد یا برآید، چیست فرمان شما؟» و آرام پلک‌ها را هم بگذارد که «برآ!» و در همان «آ»ی کش‌دارِ آخرش بمیرم؛ آرام، پشت همان میزِ رو به باغ...


[عکس: آبی - کریستوف کیشلوفسکی]

۹۳/۱۱/۰۶
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی