[ماندهایم حیران شاعرانگی ناگهان یک کفشدوز پیر]
پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۳
آقام خدابیامرز قبلِ رفتنش ما را که تهتغاریاش بودیم و تک پسرش کشید جلو و بیخ گوشمان پچپچه کرد: «باباجان خودت بهتر میدانی که گنج ندارم اما...دلی دارم و حسرت دُرناها» بعد سرش را گذاشت و مُرد. خدابیامرز کفشدوز بود و از سواد به قدرِ خوانش مصحف بلد بود فقط، آنقَدَر که کلام خدا غلط نشود و مغضوب درگاه نیافتد. این شد که از همان شبِ سیاه مانده بودیم حیرانِ شاعرانگی عجیب ابوی پیش از مرگ. امروزِ چهل و چار همشیره کتابِ شعر آورد حجره و پیشِ چشممان ورق زد. دیدیم آن وسطها جایی نوشته: «پر پرواز ندارم اما...دلی دارم و حسرت دُرناها» پرسیدیم آقاجان که مُرد این کتاب درآمده بود یعنی؟ گفت نه؛ به ماه نمیکشد که درآمده.
حالا شدهایم فکری که ابوی ما بعدِ سی سال بیخبریِ مرگ رفته به خوابِ شاملو نامی چرا؟
[عکس: بازگشت - آندری زویاگینتسف]
۹۳/۱۱/۲۳