[داستان سرپاییهای پشت پنجدری]
بانگ اذان همیشه زنگِ رفتنش بود. الله به اکبر وصل نشده پرِ چادرش قابِ در بود و خودش پی سرپاییها. به عادتِ هر نوبه، آمدنی تیرشان میکرد کنجِ دوری از اتاق. همین بود که دمِ رفتن همیشه قامتش تا بود به جستجو و اضطراب اینکه "رسید". آقاجانش را میگفت. میگفت برسد و نباشم بد میشود. و پسینش "یَا عَالِمَ الْغَیْب" میداد تا پیدا شدن و لب میگزید و همین گزیدناش مضاعف گُر میانداخت تنگِ این دل صاحبمرده که تاب فراق نداشت. ما هم میایستادیم چارمیخِ دلش برِ چارچوبِ در هی سر کج میکردیم که نروی نمیشود؟ نمیشد. خوفِ آقاجان داشت. بعد سرپاییها را جفت میکرد و پوشیده-نپوشیده چارقد به دندان میگرفت و سرسری بوسه پرت میکرد حوالیِ کمطاقت ما؛ سیر که نمیشدیم از خمارِ چشمهاش. بوسه به مقصد نرسیده پا تند میکرد و پر چادرش مماسِ اطلسیهای باغ میرفت تا منتهای حیاط. از دربِ عمارت به احتیاط سر میگرداند توی کوچه، نااهل نبیند به خبررسانیِ آقاجان. بعد یواشی بیرون میخزید، گربهای انگار.
پشتبند رفتنش ما میماندیم دلخوش به همان بوسهی خیس از هواگرفته تا کی دوباره قامتش قسمت حالایمان شود. اطلسیها هم بوی چادرش را میگرفتند.
[عکس: ابدیت و یک روز - تئو آنجلوپولوس]