موومان هیچ‌اُم: سکوت

[بهاریه]

جمعه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۳

Spring


کنج حیاط آقابزرگ دو درخت کُنار پیر و بلند بود. خود آقابزرگ می‌گفت که وقتی پدربزرگش، شکراله‌خان بزرگ، دم عیدی نهالشان را همانجا زمین گذاشته و با دست چاله کنده توی باغچه مصفای حیاط و زیر لب دعا خوانده و صلوات فرستاده و فوت کرده و آخرش هم نهال‌ها را با مراقبت گذاشته توش، همانجا کنارش ایستاده بوده. می‌گفت وقت خاک ریختن، شکراله‌خان سرش را تا قامتش  آورده بالا و برگشته که: «دوست داری خاکش را تو بریزی باباجان؟» چهار سال نداشته هنوز. می‌نشیند به مشت مشت خاک ریختن و گِل بازی. خاک دور نهال که قلمبه بالا آمده، شکراله‌خان قد راست می‌کند و یک دست به کمر، یک دست به شانه نحیف آقابزرگ در می‌آید که: «این یکی درخت توست، همزادت. اسمش را می‌گذاریم سلطانعلی، همنام خودت. این هم که آنطرف‌تر است قسمت دخترخاله‌ات اکرم.» بعد لبخندی زده و ادامه داده که: «عمر این‌ها از سن و سالِ همه ما رد است باباجان، هستند تا تن تیز تبر. مراقب‌شان باش. الهی که پر بار شوند به حق رب رحیم.» و آهی کشیده و چپق چاق کرده.

سال که شتاب کرد و تاب افتاد تنِ استوارِ درخت‌ها، شاخه‌هایشان مماسِ هم شد و آقاجان نشست کنار مادربزرگ پای سفره عقد. می‌گفت: «مراسم را با اکرم همینجا توی باغ گرفتیم، سفره هم زیر همین درخت‌ها. با شمع و گلاب و آینه. نوروز بود و شکراله‌خان چند سالی بود که نبود. یادگارش ولی بالاسرمان میوه داده بود به چه بزرگی.» بعد هم که خاطرش گم می‌شد توی گذشته‌ها قصه می‌کرد که «زیر سایه همین‌ها اذان را به گوش مادرت خواندم. اسم تک‌تک اولاد هم همینجا از لای مصحف درآمد.» بعد چای تلخش را یک نفس بالا می‌رفت و روی تختی که بین درخت‌ها گذاشته بودند دراز می‌شد به قیلوله‌ی بعد ناهار.

عید که می‌شد خاله‌ها و دایی‌ها از چار گوشه ایران خودشان را می‌رساندند به خانه آقابزرگ. یک روز قبل از عید آقابزرگ چادر می‌انداخت زیر درخت‌های کُنار و می‌ایستاد به تکاندن درخت. لرز که به تن درخت می‌افتاد، برگ و بارش همه بغچه می‌شد لای چادر مادربزرگ. بعدش همه را می‌ریخت توی یک کاسه بزرگ چینی گُل‌دار، می‌ماند تا تحویل سال. دم‌دم‌های عقربه و بهار، حیاط خانه از ازدحام بچه‌ها و نوه‌ها و خنده‌ها جای نفس کشیدن نبود. همه جمع می‌شدیم زیر همان درخت‌های کُنار، دور سفره هفت‌سین روی تخت. آقاجان بالای سفره می‌نشست به خواندن مصحف، مادربزرگ هم کنارش. باقی هم همه یک گوشه سفره خودشان را جا می‌کردند. ساعت که به «حول حالنا...» می‌رسید، دست‌ها همه سمت آسمان بود و گوش‌ها منتظر به شنیدن بوقِ عید. اسکناس‌ها از لای مصحف بیرون می‌آمد، ذوق می‌کردیم، کُنار می‌خوردیم، عکس می‌گرفتیم. توی یکی‌شان که پشتش به خط پیچ‌پیچ نوشته اول فروردین 73، با من درست 37 نفر دور سفره نشسته‌اند، همه لبخند به لب زیر همان درخت‌های سلطانعلی و اکرم. کسی گفته بود بگویید «سیـــــــــــــــب».

بهار امسال از آن عکس خیلی‌ها کم شده‌اند. خیلی‌ها نیستند سر سفره هفت‌سین امسال. مادربزرگ نیست، من نیستم، دایی‌ها و خاله‌ها یکی در میان هستند. درخت‌های کُنار هم چند سالی است عیدها دیگر بار نمی‌دهند. فقط هستند. شاخه پهن کرده‌اند فرازِ هفت‌سین روی تخت. نه تیزی تبر بود، نه سهل‌انگاری آقابزرگ؛ بچگی‌مان زود گذشت...


روزگارتان به دل، بهارتان پر از کُنار و خنده و بچگی :)


[عکس: افغانستان: فرود در پرواز - لوکاس آگوستین]

۹۳/۱۲/۲۹
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی