[داستان سربندها وقت خودکشی]
باد که میوزید مرد در خانه نبود؛ کنار استخر وسط حیاط، روی تخت تاشویی که با ابری نارنجیرنگ پوشیده شده بود دراز کشیده بود. با موهایی مجعد و پرپشت و حوالی شقیقهای که از
دور سفید و از نزدیک خاکستری میزد. 62 سالش دیروز تمام شده بود، در جشن
تولدی با کیک و شراب و بوی پیپ. با
لبخندهای تصنعی به تبریکهای زورکی. و با آرزوی مرگ در چشمان آن همه. شمع
نبود. تمام شده بود. نخریده بودند. بهتر. فوت کردنی در کار نبود. سوت زدنی
در کار نبود. و دستی به شانه زدن که پیر شدیها آقای سردبیر. یک سال دیگر
هم گذشت. راستی شماره جدید زیر چاپ رفته؟ پرونده این شماره...
باد که میوزید خانه خالی بود. ساعت از 3 بعدازظهر کمی گذشته بود ولی هنوز به 3:16 نرسیده بود. قرار نبود برسد. دست کم نه آن روز. نه آن روز که مرد آنطور روی تخت تاشوی نارنجی رنگ لم داده بود و با رطوبتی که روی لیوان برندیِ لبریز از یخ نشسته بود، نوک انگشت اشاره دست راست را تر میکرد و صفحههای گلاسه مجله را با بیخیالی ورق میزد. [نویسندهای کتاب جدیدش را بعد از چقدر زیر چاپ داده. شاعری در اواخر عمر شعری سروده که کسی تا به حال نمیدانسته و حالا که دانسته شده کسی عین خیالش نیست. خوانشی جدید از اولیس به قلم استاد برجسته نشانهشناسی. «خوانشی مصحک از یک بیسوادِ ادبی که تن جویس را در قبر لرزانده» این را یک استاد برجسته دیگر به دبیر سرویس ادبی مجله گفته و خواسته نامش فاش نشود. نامش در صفحه بعدی فاش شده. استاد برجسته تهدید به پیگرد قانونی کرده. «گور پدرش» این را کسی به سردبیر گفته که نخواسته نامش فاش نشود. نشده. آخر هفته رهبر شهیر ارکستر سمفونیک شهر حالش خوب خواهد بود. باد همچنان خواهد آمد.] باد مهربانی که از روی استخر بلند میشد، موهای نازک روی سینه مرد را که یکی در میان سفید شده بودند نوازش میکرد. شکم مرد جلو آمده بود. کمی بیشتر از چیزی که با تو دادن عضلاتِ حالا دیگر وارفتهی شکم یا پوشیدن پیراهنی با یک شماره بزرگتر بتوان پنهانش کرد. شلوارک مارک اسپیدو سیاهرنگ تا بالای زانو موهای ساق پا را نگاه میکرد. آب آرام بود. ابرها لا به لای آسمانِ آبستره. از آن طرف پرچین خانه صدای باغبان میآمد و ماشین چمنزنیای که هرازگاه غرشی میکرد و مردی که این طرف پرچین، برآشفته لبی به لیوان شیشهای میبرد و هنوز 62 ساله بود. یک زمانی هم بود که مرد 20 ساله بود و دوست داشت شاعری کند.
باد که میوزید ساعت یک ثانیه به جلو میرفت ولی هیچوقت نمیرسید.
باد که میوزید مرد مُرده بود. لیوان برندی عرق میکرد و انگشتی که قرار بود کاغذهای چرک را بیخیال ورق بزند، آرام از دیواره لیوان سر خورد و کنار جداره پایینی، با یک فاصله کوتاه از مخلوط یخ و آب و برندی قرار گرفت.
باد که میوزید...اصلاً باد میوزید؟ اصلاً مرد مُرده بود؟
جایی در دورها نویسندهای در گاراژ خانه خودش را حلقآویز کرد و شاه رنگپریده ناتمام ماند.