موومان هیچ‌اُم: سکوت

[آبی سردترین رنگ است...]

جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴


گفت: «وقتی که رفتی هنوز برف می‌آمد، هیچ می‌دانستی؟»

می‌خندید که این را گفت؛ یا شاید هم گریه می‌کرد. خوب یادم نیست. چشم‌هایش را فقط یادم هست که حال عجیبی داشت. انگار وقت گریه‌ی زار و ازین اشک تا آن‌یکی یاد خاطره‌ای خنده‌دار بی‌اُفتی یا وقتی داری قهقهه می‌زنی یادِ فلان عشق و عزیز قدیمی‌ات کنی که با آب و خاک رفته یا خاطره، که فرقی هم دارد مگر؟

بی که به صرافتِ چراییِ سوالش بی‌اُفتم بی‌حواس گفتم: «برف که همیشه‌ی خدا آمده؛ چیز غریبی که نیست، هست؟»

خندید و، این بار خنده‌اش را خوب یادم هست که چه خمی به لب‌های باریکش داده بود و چه برقی انداخته بود توی چشم‌های سیاهش، گفت: «غریبی‌اش به رنگش است که همین که رفتی عوض شد»

نگاهش کردم یعنی «ها؟!»

خنده‌اش که کش داده بود به چشم‌ها یک پرده بلندتر شد و گفت: «وقتی که رفتی آن ورِ شیشه و زنگ زدی به من که الان ایستاده‌ام آن ور، توی ماشین بودم. هیچ‌وقت بهت نگفتم ولی آمده بودم تا فرودگاه. نمی‌توانستم رفتنت را توی خانه باشم و بنشینم منتظر پای تلفن تا کی زنگ بزنی و بگویی که دارم می‌روم یا بلند شدم یا چه می‌دانم، دارم خاموش می‌کنم. قول داده بودم نیایم ولی آمدم تا فرودگاه. خودت فکر نمی‌کنم یادت باشد ساعت رفتنت را، ساعت پشت شیشه رفتنت را. من ثانیه‌اش را هم یادم است. شماره پروازت، آن پیراهن آبی چهارخانه‌ات که چقدر گفتم باید با شلوار کتانت بپوشی وگرنه نمی‌شود. این‌ها را من یادم است. توی ماشین نشسته بودم توی پارکینگ فرودگاه. آمدنت را دیدم که با مامان‌ این‌ها آمدید و رفتید تو از آن در. من کمی آن‌طرف‌تر بودم، پشت فرمان. تا فرودگاه گاز دادم اما دلِ پیاده شدن از ماشین را نداشتم. نمی‌خواستم رفتنت را ببینم. ببینم که داری می‌روی و دست تکان می‌دهی و الکی لبخند می‌زنی که مثلاً من خوبم و چی. گفتی ایستاده‌ام آن ور شیشه. از سر شب برف می‌آمد ولی زنگ که زدی رنگش عوض شد. یک آبیِ لطیفی که نیست هیچ جا، نه اطلسی، نه لاجوردی، نه آسمانی. آبی رفتنی مثلاً. رنگ پیراهنت هم نبود. می‌آمد و روی شیشه‌های ماشین می‌نشست. تو داشتی از آن ور حرف می‌زدی ولی من راستش حواسم پیِ برف بود که می‌نشست و آبی می‌کرد. نگاهِ آسمان کردم ولی سفید بود. همه جا، دور و بر، روی زمین و روی سقف و شیشه همه ماشین‌های دور و برم سفید بود ولی روی شیشه ماشین من آبی می‌نشست. گفتم شاید خطای دید است یا چشمم که اشک نشسته. نبود. شیشه را آوردم پایین، دستم را بردم بیرون که بگیرم زیر برف. آرام آمد و نشست کف دستم، درست همینجا. گرفتم توی مُشتم. آب نشد. برف دیدی که، آب می‌شود تا بگیری توی دست، مگر نه؟ این‌یکی ولی برف نبود انگار، یک جور حریر بی‌وزن آبی‌رنگ که از آسمان می‌ریخت و شیشه پنجره را آبی می‌کرد دم رفتنت. دستم را که آوردم تو و مشتم را باز کردم هنوز آن تو بود. گِرد، اندازه نصف یک گردو خیال کن. سرد بود و خیس بود. گوشی هنوز توی دستم بود و تو هم داشتی می‌رفتی توی کدام صف یادم نیست. یادم است گفتمت برف می‌آید اینجا. گفتی آمدنی هم می‌آمد. مثل همین الان که گفتی، نه؟ نگفتم برفش آبی است ولی. مسخره‌ام می‌کردی، یا آن وقت خیال می‌کردم می‌کنی لابد. گلوله برف را توی مشتم گرفته بودم و فشار می‌دادم. نرم بود و مچاله می‌شد و باز برمی‌گشت به اندازه اول مشتت را که باز می‌کردی، مثل یک گلوله ابری. آمدم بیرون از ماشین. یادم است گفتی صدای چی بود؟ یادت نمی‌آید الان، نه؟ نگفتم صدای در ماشین بود. گفتم دستم خورد به لیوان که افتاد. ایستادم زیر برف. صورتم را گرفتم سمت آسمان. چشم‌هام را بستم. یک دستم گوشی تلفن بود و یک دستم گلوله برف. توی گوشم صدای تو. شاید هم قطع کرده بودی آن وقت، یادم نیست. برف آبی می‌آمد روی سر و روسری‌ام. دوست داشتم داد بزنم نرو، بیا برف را تماشا کنیم، بیا برویم زیر برف و دست هم را بگیریم و بدویم و برف بیاید و آبی شویم و سُر بخوریم و کج بشویم و تلوتلو بخوریم و تو بی‌هوا بی‌اُفتی وسط برف‌ها و من هم بی‌اُفتم روت و وانمود کنم که اتفاقی شده و بگویم خاک بر سرم یا ای وای و الکی مثلاً سعی کنم خودم را از رویت بکشم کنار و تو فشارم دهی توی بغلت که گرم است و خوب است و کاش تا همیشه گرم و خوب بماند و یواشی ببوسی‌ام و من ادا در بیاورم که یعنی نه و زشت است و می‌بینندمان و توی دلم دلم بخواهد هیچ‌وقت از جای‌مان تکان نخوریم و هی برف ببارد و آبی شویم و برف پتو شود و لحاف چله زمستان مادربزرگ شود و کرسی شب یلدا شود و گرم‌مان کند و زیرش دفن شویم تا کسی نبیندمان و تو مدام ببوسی‌ام و من هم دیگر ادا در نیاورم و ببوسمت آنجور که همیشه دلم خواسته ولی هیچ‌وقت نبوسیده‌ام و تو هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت نروی و من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت تنها، توی پارکینگ، کنار ماشین، سرم را نگیرم زیرِ آسمانِ کبودِ فرودگاه زشتی که طعم گَس رفتن می‌دهد و آن صدای بی‌احساس را گوش ندهم که درست سر ساعت 4:45:35 صبح دینگ و دینگ و دینگ اعلام می‌کند که پرواز شماره 1044 هواپیمایی بی.ام.آی تهران را به مقصد لندن برای همیشه ترک کرد و بعدش هم انگلیسی همان را بلغور می‌کند که درست حالی‌ات شود که «برای همیشه» "فور اِوِر" می‌شود یا چی و هیچ‌ پیش خودش فکر نکند که چه قلب‌هایی دارند آن بیرون، توی پارکینگ، کمی آن‌طرف‌تر از درب خروجی، بواش یواش زیر برف آبی می‌شوند و چه گونه‌هایی دارند آن بیرون، کنار ماشین، کمی آن‌طرف‌تر از تو که رفته‌ای و سایه‌ات هم نیست، آرام آرام زیر اشک خیس می‌شوند و چه هیچ‌کس هیچ‌وقت دمِ رفتن حواسش نیست که شیشه‌ها چقدر، که شیشه‌ها چقدر، که شیشه‌ها چقدر...»

صدا قطع و وصل می‌شد و تکرار می‌شد و بد می‌رسید. صدایش را خوب نشنیدم بعد از آن. توی تکرار «که شیشه‌ها چقدر...»اش شیشه‌ی گوشی‌ام هم لک شده بود و خوب نمی‌دیدم که چشم‌هاش چه حالی داشتند این‌ها را که می‌گفت. فکر کردم که شیشه‌ها چقدر چی؟ بگو، بگو، بگو...

گفتم: «» یا شاید نگفتم چیزی اصلاً. او هم نگفت. یا شاید گفت و صدایش نرسید. یا شاید نگفت و صدای سکوتش خوب رسید. یا شاید...

گفت: «زشتند»


[عکس: آلپس - یورگوس لانتیموس]

۹۴/۰۵/۲۳
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی