موومان هیچ‌اُم: سکوت

[خیابان بلند بود و بخت ما نه]

يكشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۴


گوشی تلفن را برداشت. خودش نبود. سال‌ها بود که دیگر خودش نبود. سایه‌اش هم. هیچکس نبود. یک مبل خالی بود فقط آن گوشه اتاق که روزی رویش می‌نشست و چای می‌خورد و میوه پوست می‌کند و می‌خندید و بود. حالا نبود. سایه‌اش هم.

آن‌طرف خط یک زن بود. گریه می‌کرد. یا خیال کرد گریه می‌کند. صدای نفس‌های بلندش می‌آمد و بالا کشیدن بینی. گفت «الو؟» صدا نیامد. قطع هم نشد. آن‌طرف خط، هر که بود، ترجیحش به سکوت بود انگار. مزاحم نبود. مزاحم گریه نمی‌کند؛ می‌خندد یا سکوت می‌کند نهایتاً. گریه کار عاشقان است و شاعران و دیگر دیوانگان. کدامش بود این زن که این وقت شب زنگ زده بود و نا و بنای حرف زدن نداشت؟

باز گفت «الو؟ بفرمایید؟» باز صدای نفس‌هایش آمد، صدای بالا کشیدن بینی. گفت «کسی که پی‌اش هستی اینجا نیست، خیلی وقت است دیگر که نیست» نفس‌ها از آن طرف خط به شماره افتاد، بعد سکوت شد. مرد گفت: «کسی که رفت را باید بگذاری برود، وگرنه نمی‌شود.» نفس کشید. مرد شمردشان. فقط یکی. دومی نیامد: یک......حبس کرده بود؟

-می‌دانی، رفتن خوب است شاید، نقطه مقابل عادت است. عادت خاکِ رابطه‌ است، می‌نشیند روی سر و صورت و توی حلق و راه نفس را می‌بندد و راه بوسه را. یک روز می‌آیی به خودت می‌بینی تمام زار و زندگی‌ات را گرد و خاک گرفته و دیگر با هیچ دستمال گردگیری‌ نمداری هم پاک نمی‌شود. آن‌وقت یا باید خانه عوض کنی یا بنشینی وسط خاک و خل، بی مهمان و مهمانی، و انقدر بمانی تا از درد ریه و تنگی نفس جان بدهی. خوب نیست، هست؟

نفس کشید. سه بار. یک......دو..سه.....

مرد گفت: «حالا چند وقت است رفته؟»

یک...دو...سه...چهار...پنج...شش...هفت.......

-هفت سال؟ شاید هم هفت ماه یا اصلا هفت روز؟ هرچه هست وقتِ زیادی است که منتظری.

یک.....

انگار گریه‌اش شدیدتر شد. کمی صدای گریه می‌آمد حالا؛ خیلی محو و گذرا، ولی بود، خیلی قاطع.

-البته نبودنِ کسی که دوستش داری یک ثانیه‌اش هم زیاد است، نیست؟

یک.....

-چند سال دوستش داشتی؟

یک...دو...سه...چهار.......

-چهار سال...زمان زیادی است. می‌شود حسابی عاشق شد توی چهار سال. آنقدری هست که بشود با طرز دست گرفتن لیوان و وقتِ مسواک زدن و توالیِ خروپف‌هایش آشنا شد و حسابی بلدشان شد. اِنقدَر که بدانی شب‌ها روی کدام دست می‌خوابد، که صبح‌ها بوی دهانش چجوری است، قهوه‌اش را تلخ می‌خورد یا با شکلات تلخ یا شیر و شکر، که وقتی توی خیابان ماشین جلویش بپیچد چه فحشی می‌دهد، جوراب‌هایش را وقتِ درآوردن از ماشین گره می‌زند یا نه، یا اصلاً بوی بدنش به کدام عطر می‌خورد و به کدام نه...

یک.دو.سه.چهار.پنج.شش.هفت.هشت.نه....

-این‌ها را همه بلد بودی، نه؟ این‌ها و بیشتر از این‌ها...

یک.....

-من هم بلد بودم این‌ها را و بیشتر از این‌ها را. من هم داشتم یک کسی را که یک زمانی روی همین مبل می‌نشست و چای می‌خورد و میوه پوست می‌کند و می‌خندید و بود. حالا نیست. سایه‌اش هم.

یک...دو...سه....

-آره، رفت. عادت نکرد به گمانم...

یک...دو.سه.چهار....

-سه سال با هم بودیم و حالا نمی‌دانم چند سال است که نیست؛ باورت می‌شود؟

یک.دو.

-نمی‌دانم. خودم هم سال‌هاست دارم همین سوال را از خودم می‌پرسم، بی که پاسخی برایش پیدا کنم و همینش هم هست که آتش می‌اندازد به جانم و نمی‌گذارد که صدای زنگ تلفن برایم عادی شود.

یک...دو...سه...چهار...پنج...

-یک روز بیدار شدم دیدم خاک نشسته روی گوشی تلفن، نه آنقدر که نتوانی بتکانی‌اش البته. اصلاً نمی‌آمد به چشم کسی اگر چشم دیدن نداشت. آمدم بیدارش کردم گفتم ناهید جان، آن‌وقت‌ها که نرفته بود هنوز و می‌شد توی رختخواب نگاهش کنی یا پشت میز آشپزخانه وقتِ قیچی کردن بربری‌ها، اسمش ناهید بود؛ حالا دیگر نمی‌دانم، شاید یاسمن شده باشد یا مهراوه یا مریم یا چیز دیگری. آخر اسم هرکس برای عاشقش یک چیزی است، به سجل و شناسنامه نیست که. باید ببینی وقت بوسیدن و عاشقی کردن، وقت درآمدنش از حمام یا نشستنش روی مبل، وقتِ قاشق به دهان بردن یا وقتِ کشیدن وسمه و پوشیدن دامن، کدام اسم رویش بهتر می‌نشیند که صدایش کنی یا نگاهش کنی. برای من ناهید بود. باورت می‌شود اسم دخترانگی‌اش را حالا یادم نیست؟

یک.دو..سه....

-بیدارش کردم گفتم ناهید جان! بیدار شد، بلند شد و نشست توی رختخوابی که دیشبش گرم بود و تمام شب تا صبح هم گرم بود حتی. خواب‌آلود نگاه کرد به من و گوشی تلفن و بعدش به پنجره. یک قمری نشسته بود روی هرّه، درست کنار شمعدانی‌ها. بال‌هایش و زیر سینه‌اش آبی بود و خاکستری. زمستان بود. بهمن بود یا اسفند یادم نیست. گفت: سلام. و لبخند زد. قمری از پشت پنجره پر زد. همان شب به صبح نرسیده بود که رفت. باید همان‌وقت می‌فهمیدم. آخر خاک نشسته بود، قمری از پشت پنجره‌ات که پرید یعنی رفتنی داری، مادربزرگ می‌گفت همیشه.

یک.دو..سه...چهار.......

[ادامه دارد...]

۹۴/۰۵/۲۵
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی