[نیویورک شهر مزخرفیست رفیق]
این را گفت و ساکش را برداشت و از پلههای ایستگاه خیابان چهاردهم پایین رفت. توی ساک چند دست لباس بود با چند عکس قاب گرفته و یک گلدان فلزی. توی گلدان فلزی میرزا بود. میرزا را لای چند تیشرت بوگرفته و نخی گذاشته بود تا آسیبی نبیند. وقتی ذاشت تیشرتها را دور بدن فلزی میرزا میپیچید توی دلش گفته بود «حاجی میذارمت اینجا، بغل اینا که یوقت کلهپا نشی، شرمنده بابت بو دیگه» بعد زیپ ساک را تند کشیده بود و در را پشت سرش بسته بود.
از پلهها که پایین رفت بوی تند ادرار مشامش را پر کرد. گفت «میشنوی میرزا؟ شرط میبندم کار همون یارو هوملسه ست که همیشهی خدا همینجاها پلاسه» میرزا توی ساک تکان خورد. داشت موافقت میکرد. رسید پایین پلهها. دیوارها جا به جا کبره بسته بودند و رنگ خاکستری دلمردهای در زمینه سفید کاشی پخش شده بود. زمین پر از لکههایی بود که حتی نمیخواست فکر کند که چطور ایجاد شدهاند. نگاهی به تابلوی بالای سرش انداخت. رنگ سفید «Exit» را دید که روی زمینه خاکستری تابلو خوانده میشد. با فاصله کمی از تابلوی خروج، تابلوی خیابان چهاردهم از سقف ایستگاه آویزان بود. همیشه باید چک میکرد تا اشتباه نکند. اینهمه سال توی نیویورک زندگی کردن هم به اعتماد به نفسش برای سوار شدن به مترو نیافزوده بود.
«بیا تحویل بگیر، داداشمون اینجاس!» داشت به مرد بیخانمانی نگاه میکرد که سمت راست پلهها، روی زمین، پشت به دیوار در خود مچاله شده و خوابیده بود. ریشهای بلندی که در هم گره خورده بودند بیشتر صورت مرد را پوشانده بود. سر مرد را روی یک ساک ورزشی بزرگ بود و پتوی کهنه سربازی را تا زیر گردن بالا کشیده بود. موهای بلندی که لابد زمانی بور بودند حالا از شدت شسته نشدن مات مات از زیر کلاهش بیرون افتاده بودند. رفت نزدیک و بالای سرش ایستاد. دست توی جیب کرد تا چیزی کنار مرد بیاندازد. به عادت همیشه. ته جیبش چند کوارتر بود و یک بلیت تکسفره مترو که چند لحظه پیش استفاده شده بود. سکهها را چند روز قبل برای مراسم هفتگی لباسشویی گرفته بود و حالا دیگر لازمشان نداشت. شمردشان. روی هم 3 دلاری میشدند. گذاشتشان کنار ساک ورزشی. خم که شد بوی تند الکل مشامش را پر کرد. بو هم از نفسهای گرم مرد بود که آرام و یکنواخت از سینهاش توی گلو میپیچید و از سوراخهای گشاد بینی بیرون میزد، و هم از لیوان بزرگ کوکاکولایی که بالای سر مرد، کنار کاغذ چرب و مچاله شده مکدونالد قرار داشت. زیر لب گفت: «Stay warm buddy»
از پشت سرش صدای نواختن گیتار شنید. چرخید. زیر تابلویی که حراج بزرگ Macy’s به مناسبت کریسمس را تبلیغ میکرد، پسر جوانی با موهای بلند و به هم پیچیده نشسته بود و داشت گیتار میزد. دختر جوان توی تابلو پالتوی قرمز بلندی پوشیده بود و پنج بسته خرید با آرم Macy’s را با دو دست گرفته بود و میخندید. پسر جوان پایین تابلو هدفون بزرگی به گوش داشت و کیف گیتاری بازشده پایین پایش بود. توی کیف چند پنی و کوارتر و دو یا سه اسکناس یک دلاری بود. احتمالاً خودش آنجا انداخته بودشان تا دخلش کمی پر به نظر برسد. کسی گولشان را نمیخورد، کسی برای گوش دادن نمیایستاد. همه عجله داشتند که سوار خط A یا C شوند که طبق زمانبندی تا پانزده دقیقه دیگر باید میرسیدند. پسر حواسش به هیچ جا نبود، توی عالم خودش سیر میکرد. یک دنیای موازی با آنجا که تویش فقط نورهای شدید نورافکنها بود و دخترهایی که پایین استیج، با هر زخمهای که او به گیتارش میزد، جیغ میکشیدند. رفت کنار کاشیهای زردرنگی که مرز سکو را با قطار نشانهگذاری میکردند و ساکش را زمین گذاشت. ستونهای قطور زردرنگ از چپ و راست حاشیه کنار ریل را با فاصلههای ده متری خط میزدند. یاد چنارهای خیابان ولیعصر افتاد.
هنوز اول صبح بود و میشد هیئت نزار تک و توکی کارمند که یا دنبال کار میگشتند یا خواب مانده بودند را روی سکوی مترو تشخیص داد. زنی تقریباً چهل ساله با موهای بلوند و ژولیدهای که به زور یک گیره در پشت سرش جمع شده بود چند متر آنطرفتر ایستاده بود. پالتوی بلند کرمرنگی پوشیده بود و یک کیف دستی مشکی و نسبتاً بزرگ کنار پایش روی زمین قرار داشت. روی صورت زن هیچ اثری از آرایش به چشم نمیخورد.؛ لبها بیرنگ و خشک، پای چشمها کمی سیاه شده، و چند لکه روی گونه و گردن. زن مدام گردن میکشید و انتهای تونل را نگاه میکرد. ظاهراً عجله داشت که به جایی برسد. شاید دیرش شده بود. به زن میخورد که محل کارش در زیرزمین نمدار یک ساختمان بیست و سه طبقه با نمای گرانیت باشد، در واحد آرشیو یا چیزی شبیه آن، جایی که چشم هیچ کس موهای گوریده و چشمهای پفکردهاش را نمیدید. حتماً تا صبح توی بار بوده و شات پشت شات. بعدش هم لابد کسی آمده و برایش نوشیدنی خریده و صبح روز بعدش، همین امروز، در رختخواب غریبهای بیدار شده که اسمش را هم نمیدانسته، بعد همانجور که با عجله لباس میپوشیده نگاهی به خودش کرده و گفته «دیگر تمام»، یا چیزی شبیه به آن. یک مرد قدبلند که کت و شلوار رنگ و رو رفته سورمهای پوشیده بود چند قدمی زن ایستاده بود. احتمالاً باید حسابداری چیزی میبود. حتی نحوه شانه کردن موهایش هم که آنطور صاف به یکطرف خوابیده بود غمانگیز و خستهکننده به نظر میرسید. زن و مرد میانسالی، چهل و چند ساله، چند قدم آنطرفتر مشغول صحبت بودند. مرد کمی چاق بود با موهای کمپشت سرخرنگ. کاپشن سیاهرنگی را روی دستش انداخته بود. زن کوتاه قامت بود با موهای مشکی و لبهایی که ماتیک سرخشان را توی صورت بیینده پرتاب میکردند. گوش داد...