[سیزیف در تبعید (1)]
پسر را هرازگاهی سر ایستگاه میدیدم. مثل من میایستاد و منتظر اتوبوس خط 31 میماند. همیشه یک هدفون در گوش داشت که انتهای سیمهایش با حالتی شل و وارفته در جیبهای شلوارش گم میشد. یک پیراهن ساده که کمی برایش گشاد بود، شلوار کتان، کفشهای رسمی رنگورو رفتهای که رویشان چروک افتاده بود، و یک کیف برزنتی سورمهایرنگ-شبیه کیف نامهرسانی-که بندش از روی شانه و سینه رد میشد و کج روی ران سمت راستش میافتاد. زمستانها و پاییز یک کاپشن سبک یا بارانی نازک هم روی پیراهن میپوشید و دستهایش را در جیب کاپشن فرو میبرد. قیافهاش همیشه یکجور بود: موهای کوتاه و بور که به طرف راست شانه شده بود، عینکی طبی با قابی مستطیلشکل و ساده، و صورت رنگپریدهای که همیشه به دقت اصلاح شده بود. توی تمام مدتی که همدیگر را میدیدیم، هیچوقت به جز حرکت مختصر سر به نشانه سلام، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. شاید به خاطر اینکه آن هدفون توی گوشها و سری که انگار از سنگینی مدام پایین افتاده بود و زمین را نگاه میکرد، دیواری بین پسر و محیط اطرافش میکشیدند. دیواری انقدر بلند که هرگونه کنجکاوی برای دانستن اتفاقات پسِ دیوار را تا رسیدن به آن بالا زمین میانداخت و میشکست.
پسر همیشه در قسمت انتهایی اتوبوس روی صندلی کنار پنجره مینشست و تمام طول راه-که معمولاً چهل دقیقهای میشد-با سری که به پنجره تکیه داده بود، بیرون را نگاه میکرد. اتوبوس که وارد محوطه دانشگاه میشد و از دانشکده معماری میگذشت، پسر طناب بالای سرش را پایین میکشید، از روی صندلی بلند میشد و آرام منتظر میماند تا راننده درب عقب را باز کند و با تکان مختصر دست-به نشانه تشکر از رانندهای که از توی آینه به او نگاه میکرد-پلههای اتوبوس را تا پیادهروی روبروی دانشکده پزشکی پایین میرفت. من یک ایستگاه بعد پیاده میشدم.
رفتار پسر، نگاهها، نوع راه رفتن و ایستادن و نشستن، و نحوه تکان دادن دستش وقت خداحافظی یا سر تکان دادنش وقت سلام دادن به راننده، غم و آرامش عجیبی را به یادم میآورد؛ یک نوع رخوت آخرالزمانی که انگار هیچ چیز تویش مهم نبود، برای رسیدن به هیچکجا عجلهای نداشت، و هیچ اتفاقی-خوب یا بد-تحت تأثیرش قرار نمیداد. مثل سیزیف که محکوم به بالا بردن ابدی سنگ از کوه بود، پسر هم انگار نفرین شده بود که تا ابد سر همان ایستگاه بایستد، سوار همان اتوبوس شود، سرش را به همان شیشههای لکگرفته تکیه دهد و مناظر تکراری را، درختها و خیابانها و پلها را، تا مقصدی که آنهم لابد تکراری بود، از پشت شیشه تماشا کند. یک روتین خلسهآور که به طرز عجیبی انگار برای پسر آزاردهنده نبود؛ یا شاید بود ولی گذر روزها او را نسبت به این حجم از تداوم و تکرار لمس کرده بود.
هرچه بود، دیدن گاهبهگاهش کمکم کنجکاویام را برانگیخت. اینکه اسمش چیست؛ چه کاره است؛ چه نوع آهنگهایی را گوش میکند؛ هیچوقت کسی را دوست داشته است یا نه؛ مقصدش کجاست؛ چرا هیچوقت، حتی زیر بارانهای تند پاییزی، چتر باز نمیکند؛ و اینکه چند وقت است که دارد این سنگ بزرگ را تا بالای کوه هل میدهد و هربار کمی مانده به قله، سنگ از دستش رها میشود و روز به سر میرسد و باز فردا میرسد و اتوبوس خط 31. آن وقت هیچ فکر نمیکردم که روزی جواب همه این سوالها را بفهمم و زندگی پسر، این روتین خلسهآوری که هرازگاهی شاهدش بودم و یک کنجکاوی بچهگانه را در من تحریک کرده بود، چنان زندگیام را زیر و زیر کند. آن وقت، همه اینها یک بازی بود. یک بازی که خیلی زود جدی شد و همه چیز را به هم ریخت.
برای رفع کنجاوی بچهگانهای که قلقلکم میداد، چند بار خواستم تا سر صحبت را باز کنم اما آن دیوار، آن هدفون و چشمهای دوخته به زمین و زبان بدن که مثل سیم خاردار اطرافش را احاطه کرده بود اجازه نزدیک شدن نمیداد. ایستگاهم را عوض کردم تا بلکه به بهانه خالی نبودن صندلیهای دیگر، کنارش بنشینم. چند هفتهای صبحها نیم ساعت زودتر از معمول بیدار میشدم و با دوچرخه تا شش ایستگاه جلوتر رکاب میزدم و آنجا منتظر اتوبوسی میماندم که به تجربه فهمیده بودم او هم درش خواهد بود. چند بار بخت یاری کرد و صندلی کنارش خالی بود. سرش را به شیشه تکیه داده بود و بیرون را میپایید. منتظر فرصتی بودم که برگردد و با هم چشم در چشم شویم. پیش نیامد. هربار درست تا ایستگاه آخر، آنجا که از اتوبوس پیاده میشد، سرش چسبیده به شیشه باقی میماند و بعد، بی آنکه نگاهش را به من یا اطراف بدوزد، با همان حرکات تکراری از اتوبوس پیاده میشد. چند بار از گوشه چشم در صورتش دقیقتر شدم. روی شقیقهاش چند دانه موی سفید دیده میشد و رد محو عطری تلخ از پیراهنش به مشام میرسید. از آن فاصله کمی جاافتادهتر و بزرگتر از چیزی به نظر میرسید که پیشتر تصور کرده بودم. بین 28 تا 30سال. وقتی بلند میشد و پشت در اتوبوس منتظر میایستاد، از پشت نگاهش میکردم. از آنجا، از آن زاویه و فاصله، پیرتر هم به نظر میرسید؛ دستکم ده سال پیرتر از چیزی که بود. انگار همه عمر جایی ایستاده و منتظر مانده تا دری برایش باز شود که نشده و همانجا، در همان حال و موقعیت، پیر شده بود.
بعد از چند هفته ادامه این رویه و به جایی نرسیدن، استراتژیام را برای نزدیکتر شدن به پسر تغییر دادم. تصمیم گرفتم دستکم یکی از کنجاویهایم را، اینکه مقصدش کجاست، با دنبال کردنش ارضا کنم. فکر کردم که اگر به اینکه پسر هربار بعد از پیاده شدن از اتوبوس به کجا میرود و چه میکند پی ببرم، شاید میتوانستم راهی برای سر درآوردن از باقی ماجرا پیدا کنم. از آخر به اول؛ مثل پیدا کردن راه بازگشت به خانه از روی دنبال کردن خرده نانهای ریخته شده روی زمین...
[عکس: از نفس افتاده-ژان لوک گدار]