[عمرش به دیوار نبود]
سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴
جای سایه نبود، نبودنش پر میکرد حجم خالی اتاق را. دراز میشد روی تخت، پهن میشد زیر پتو، میایستاد روبروی قفسههای کوتاه کتابخانه، مینشست روی مبل تکنفره، کتاب میخواند زیر نور زرد چراغ، لباس میپوشید، لباس میپوشید، لباس میپو...آرام آستینها بالا میآمدند، آرام میلغزیدند پارچهها روی برهنگی تنش، آرام دو لنگه چوبیِ دکمهها بسته میشد روی منظرههای پردرخت. بعد میایستاد روبروی آیِنه، قد میکشید توی آیِنه، زیبا میشد کنار آیِنه. آرام آرام. انگشتها میرقصیدند، خطها میدویدند؛ لای موها، زیر ابرو، روی لب. نگاه میکرد، به نقطه آغاز زیبایی، به مرزهای حسرتِ دیگران، بعد نگاهش را میگرفت از سیاهیِ روبرو، آیِنه هم محرم نبود بر نجابت تنش. عطر هم بود، پخش بود در هوا، لای کتابهایی که تمامشان داستانِ ناتمامی چشمهایش بودند، به شعر و تاریخ و فلسفه. میگفت برویم؟ رفتن را دوست داشت. میچرخید، قدم برمیداشت، میرفت، پشت به شعر و چراغ و آیِنه. رفتنش غروب بود، سایهاش بلند. گامها دور میشدند، لکهی مات روی دیوار شبیه رفتنش بود، قد میکشید، بزرگ میشد، به پیری مینشست. سکوتِ فرش مرگ صدای پای بود، زوزهی در، نهیبِ رفتنش. سایه روی دیوار هم ماندنی نبود...
[عکس: اوبرتو لومبانو]
۹۴/۱۰/۲۲