[ارزانترین اتاق]
نعش را که روی زمین گذاشتند صدای اذان بلند شد. هوا گرگومیش بود و آسمان قرمز و کوتاه. نمِ بارانی که سر ظهر باریده بود هنوز خنکایش را روی خاک کوچه نگه داشته بود. از زیر کفن بوی خوب کافور میآمد و با بوی خاک درهم میریخت. «رَحَم اللهَ مَن یَقرآَ الفاتِحَه مَعَ الصَّلوات» صدای صلوات بین آجرها پیچید. همه توی کوچه بودند و حلقه را دور نعش تنگتر میکردند. فاتحه، ناله، ای وای، خدابیامرزی...صدای شیون ولی نبود. کسی او را نمیشناخت آنجور که شیون بکشد برایش یا خودش را روی تنِ بیجانش بیاندازد و زار گریه کند. حتی جنازهاش هم آنجا غریب بود.
شش سال و چند ماه جلوتر، مرد سیوچند سالهای یک شب از اتوبوس شیراز پیاده شده و در مسافرخانه کرامت اتاقی کرایه کرده بود که بعدها پاسبانهای شهر جنازهاش را کنار رواق حاجکریم پیدا کردند. دور گردنش ردِ قرمز طناب افتاده بود و چشمانش یکی بسته و آن دیگری نیمهباز. از لای چشم میشد مردمک خاکستری چشمانی را دید که دیگر زندگی نداشت. اصلاً مصطفی آدمِ نداشتنها بود. آن شب هم که خسته و خیسِ باران درب مسافرخانه را باز کرده و پشت پیشخوان ایستاده بود، نه سجل داشت و نه ظاهر بهسامانی که دل شهریار، شبپای مسافرخانه را خوش کند که آدم حسابی است. قدِ بلند ولی اندکی خمیده، مو و ریش بههم ریخته و ژولیده، و لباسهایی که مندرس نه، ولی آنقدرها هم قوارهاش نبودند بدگمانت میکرد که معتاد است یا یکی از بیخانمانهایی که آن اواخر در شهر زیاد پیدایشان میشد. ولی شهریار خودش غریب بود و سرماکشیدهی زمستان؛ منظره بارانی که تند و کج به شیشه میکوبید و سرمایی که از درزهای پنجره تو میآمد نگذاشت جوابش کند. گفت:
-چقدر میمانید آقا؟
-نمیدانم...با این پول چقدر میتوانم اینجا بمانم؟
بعد دست در جیب پالتوی کهنهاش کرد و چند اسکناس مچاله شده و مشتی پول خرد را روی پیشخوان گذاشت و بلافاصله اضافه کرد: «ارازنترین اتاق»
شهریار از زیر چشم نگاهی به دو چمدانی انداخت که کنار پای مرد روی زمین بودند. یکیشان برزنتی و زنانه بود با گلدوزیهای آبی و ریز، و آن دیگری چرمی و قهوهای رنگ. نگاهش را از زمین گرفت و پولها را شمرد. آنقدری بود که به اندازه یک هفته کرایه اتاق و چند وعده غذای گرم دوام بیاورد. برگشت و کلیدی را از تختهای که پشت سرش آویزان بود درآورد و روی پیشخوان گذاشت.
کسی از میان جمعیت گفت: «سرکار معلوم شد سر این بندهخدا چه آمده؟»
گروهبان که هنوز از اینکه بعد از ساعت اداری میبایست مسئولیت دفن جنازه را هم بر عهده بگیرد دلخور بود، با بیحوصلگی جواب داد: «خودکشی»
جمعیت تکان خورد. سرها چرخیدند و اول گروهبان و بعد همدیگر را نگاه کردند. صدای تو کشیده شدن نفسها و چند «هین» بلند در استغفرالله و الله اکبر گم شد. هر کس چیزی میگفت و سری تکان میداد. مصطفی هنوز لای کفن خوابیده بود، با جای سرخِ طناب دور گردنش.
[عکس: شعبدهباز - اینگمار برگمان]