[وقتی بابا رفت...]
مهمانها هنوز نیامده بودند که بابا به بهانه خریدن نوشابه از خانه بیرون زد و دیگر هیچوقت برنگشت.
آن روز از حوالی غروب بیقرار بود. درِ اتاقها را باز میکرد، در کابینتهای آشپزخانه را باز میکرد، در حمام، دستشویی، یخچال، کمدها،...حتا در گنجه را که هیچوقت کسی سراغش نمیرفت باز کرده بود. آنقدر آن روز تمام درهای خانه را باز کرد و در راهرو و پذیرایی و آشپزخانه قدم زد که مامان کلافه شد و گفت: «وااااااای! دیوونهام کردی مسعود، بگیر یه جا بشین دیگه»
بابا یکجا ننشست، رفت توی اتاق و تمام کشوهای میزتحریر را باز کرد. مامان سمیرا را گذاشت پای غذاها و خودش رفت کنار بابا ایستاد. بابا نگاهی به کشوهای باز میز انداخت و زیرچشمی به مامان نگاه کرد. انگار ازش خجالت میکشید. مامان گفت: «چرا اینجوری میکنی مسعود؟ چیزی شده؟ حالا بعدِ یه عمری فامیلای من دارن میان ناراحتی؟»
بابا چیزی نگفت. در تراس را باز کرد و روی نردهها خم شد. هوا گرگومیش بود. بوی سیگار توی تراس پیچید. مامان زیر لب حرفی زد-شاید فحشی داد یا لعنتی کرد-و از در بیرون رفت. بابا هنوز روی نردههای تراس خم شده بود و سیگار میکشید.
سیگارش که تمام شد آمد تو. در تراس را باز گذاشت. اخم کرده بود. حواسش پرت. نشست روی تخت دونفره. سرش را میان دستانش گرفت، آرنجها روی زانو. وسط سرش خلوت شده و نوک پنجه جوراب راستش نازک شده بود؛ داشت پاره میشد. آستینهای پیراهن چارخانهی آبی-سفیدش تا آرنج تا شده بود. صورتش را اصلاح کرده بود و بوی حمام میداد. ساعتدیواری اتاق تیکوتاک میکرد. از آشپزخانه صدای پاشیدن آب در روغن داغ آمد و از تراس صدای رد شدن ماشینها. کسی بوق زد. دو بار. بابا سرش را از روی دستها بلند کرد، دستها را از روی زانو. کمرش راست شد، هنوز اخم داشت. کنار تخت ایستاد. توی آینه میزتوالت به خودش نگاه کرد. بعد رفت سمتِ کمددیواری. شلوار پوشید. پیراهنش را عوض کرد. یک پیراهن سفیدِ تمیز. کت سیاهش را تکاند. ساعت مچی گرانقیمتش را دور دستش بست. عطر زد. سه بار. بوی تلخی توی اتاق پیچید. بعد رفت طرف میزتوالت، کشوی پایینی را باز کرد. چیزی از تویش برداشت و در جیب کتاش گذاشت. کیف پولش را باز کرد، نگاهی به داخلش انداخت. من دم در اتاق ایستاده بودم. آمد. روی سرم دست کشید. بغلم کرد. کوچک بودم. آمدم بالا، روبروی چشمهایش. تویشان میلرزیدم. بوی تلخ. گفت: «مراقب خودت باش بابا». دستهایش شل شد. روی پیراهن سفید سر خوردم. آمدم پایین. از بالا نگاهم کرد. چشمهایش دور شده بود. خندید. خندیدم.
آخرین تصویری که از بابا دیدم مرد بلندقامتی بود که داشت از راهروی خانه بیرون میرفت. در را که باز کرد بلند داد زد: «شهره، من میرم نوشابه بخرم»