[این ماند همین گوشه پای درخت پیر شد]
توی محل همه صداقت صدایش میزدند. اسم واقعیاش عبدالرضا بود، عبدالرضا سجاوندی سیاهبیشه، متولد 1342 در بهشهر، فرزند کمالالدین و شاهصنم. این را از سجلاش فهمیدند وقتی یک روز همانطور که داشت سقز میجوید، وسط کوچه روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد.
قدِ بلند، سبیلهایی شاربگرفته، تهریشی مرتب و قیچیخورده، و موهایی که همیشه با ژل آتوسا به عقب شانه شده بود. تابستان و زمستان پالتوی بلند خاکستری میپوشید و کفشهای قیصری واکسخورده. سقز میجوید و در جواب سلام، اگر حواسش بود و سرش را تکان نمیداد، میگفت الحمدالله. صداقت بر خلاف چهره مردانه و تسبیحی که همیشه دور مچ پرمویش بسته بود، صدای نازک و زنانهای داشت. شاید برای همین بود که کم حرف میزد. بیشتر با حرکات بدن و صورت منظورش را، هر چه که بود، به طرفش میرساند. نه گفتنش یا بالا انداختن ابرو بود یا تکان دادن دست. برای موافقت یا سرش را کمی پایین میآورد یا آرام پلک میزد. چیزهای دیگر را ما خیلی نمیدانستیم، یعنی رمزشان هنوز برایمان کشف نشده بود. میپرسیدیم گرسنهات نیست صداقت؟ سرش را تکان میداد. میپرسیدیم سردت نشود توی این هوا، پلکهایش را میبست.
صداقت سرقفلی محل بود. وقتِ آمدنش از سن و سالِ ما رد بود. پدر میگفت «یک روز دیدیم این با همین سر و وضع که الان هست آمد و تکیه داد به درخت چنار سر کوچه و ماند که ماند» مادر میگفت «آن روزها از حالایش خیلی خوشتیپتر بود، ریش و سبیلش هنوز انقدر موهای سفید تویشان نداشت، موهایشم از حالا پُرتر بود» عمه میگفت «آن اوایل از حالایش هم کمحرفتر بود، دو ماه گذشت تا فهمیدیم اسمش چیست» پیمانی که سرِ کوچه سوپر داشت میگفت «اینطور نبود که باباجان. چند بار مردم زنگ زدند مأمورها بردندش. میترسیدند خب، چه میدانستند این غولتشن که یکهو سر و کلهاش از معلوم نیست کدام گوری پیدا شده و صبح تا غروب به درخت تکیه میزند و سقز میجود کیست و چه میخواهد؟ چو افتاده بود برای مدرسه دخترانهای که دو تا کوچه آنطرفتر بود و زاغ زدن دخترهای مردم آمده، یا میگفتند بچهباز است و به هوای دوقلوهای شرافتیان آنجا کشیک میدهد. بعدِ دو سه باری که مأمورها آمدند و بردند و بازجوییاش کردند و باز دوباره فردایش برگشت سر جایش و تکیه زد به درخت، کمکم دستگیرمان شد که طفلک شش دنگِ بالاخانه را با قولنامه و بنچاق، به قاعده و منگولهدار زده به نام دختری که اسمش سولماز است»
مادر میگفت
تا ما اینجا بودیم سولماز توی محله نبوده. عمه هم سرش را تکان میداد که «منیژه جان میگویم
آن دختر آقای مرعشی اسمش سولماز نبود؟ همان که شوهر کرد رفت خارج؟» آن دختر آقای
مرعشی اسمش سولماز نبود. هیچ دختر دیگری هم در محل، تا چهل-پنجاه سال جلوتر اسمش
سولماز نبوده. اینها را بعدتر که پیگیر شدم، از مرضیه خانوم که به گفته خودش بالای
نیم قرن بود که آنجا بودند و از آمار پیاز-سیبزمینی تا تراکم قالیهای تمام اهالی
را داشت، فهمیدم. مرضیه خانوم گفت «البته چهره این زبانبسته خیلی برایم آشناست.
نمیدانم چرا. ولی فکر میکنم قبلتر از اینکه بیاید و اینجا جاگیر بشود هم دیده
بودمش» بعد اضافه کرد: «همه دخترهای محل عاشقش بودند، با آن اخمی که همیشه داشت...خودش که طفلک حواسش نبود، آنها هم که نمیتوانستند با سولمازی که نبود رقابت کنند، یکی یکی همهشان شوهر کردند و رفتند و این ماند همین گوشه پای درخت پیر شد»...
[عکس: کسوف - میکلآنجلو آنتونیونی]