[قصه ماهیهای پدربزرگ]
پدربزرگ با ماهیها حرف میزد، یا دستکم ما اینطور خیالمان بود. وقتی از درِ عمارت تو میآمد اول «یا الله» بلندی میگفت تا مادر اگر چارقد به سر نداشت، که همیشه هم داشت، معذب نشود. بعد شیرینیها را، پیچیده در کاغذهای سفید روغنی میگذاشت روی تختی که بعد از دالان ورودی بود و میایستاد رو به حوض شش گوش وسط حیاط. ماهیها که ریز بودند و قرمز ردیف میشدند لب کاشیهای آبی حوض، زل به پدربزرگ که داشت نگاهشان میکرد. پدربزرگ لای یکی از کاغذها را باز میکرد و کمی از باقلوا را با دست جدا میکرد و ریزریز میپاشید روی سطح ماهیپوش حوض، دستخوش نگاهِ خیرهی منتظرشان. بعد تماشا میکرد که چطور التهاب میافتاد در دل آرام آب و دهانهای سرخ و کوچک تند بازویسته میشدند. میگفت خوف نکنید، انقدری آوردهام که به همهتان برسد. بعد زانو میزد کنار حوض و زیر لب چیزهایی میگفت. کسی تا آن وقت نشنیده بود که پچپچههای پدربزرگ و ماهیها چه بود و خبر از کدام سِر؛ ولی وقتی یک روز برگهای زرد و خشکی که تمام سطح حوض را پوشانده بود کنار رفت و ماهیهای قرمز از زیرشان، با شکمهای سفید و بادکرده، مرده به سطح آب آمدند، سه روز بعدِ از شبی بود که درخت گردوی سیصدساله افتاده بود روی بهارخوابی که پدربزرگ تویش میخوابید.