موومان هیچ‌اُم: سکوت

[همه‌مان دورش بودیم که رفت]

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵


گفت «تا حالا کسیات مرده؟» کسیاش مرده بود. یک هفته بود. کسی که مادرش بود، زمانی. حالا که نبود، مرده بود، زیر خاک، سنگین، بارانندیده،بیثمر. خاکِ بیثمر قسمت قبر است یا کویر؛ باقی باغ میشوند.

موهاش موجدار و کج ریخته بودند توی صورتش. چشمهاش که اشک افتاده بود چیزی بود بین خاکستری و سیاه و بنفش، رنگی که فقط مرگ میتواند بنشاند به نگاه آدمها. پشت سرش یک آینه میناکاری به دیوار بود. توی آینه پشتِ موهاش از زیر گلسر بیرون افتاده بود، بیحوصله. رد سرخی از بیخِ بیرنگِ موها راه گرفته بود و از روی گردن به زیر یقه پیرهن آبیاش پناه میبرد. من هم توی آینه بودم، آنطرف موها، با ریشهایی نیمگرفته و چشمهایی سرخ از بیخوابی. آن وقت نمیدانستم که این نخوابیدنها درست چهار شب دیگر هم ادامه خواهد داشت. نمیدانستم که همان موقع که رو به او و آینه سر تکان میدهم که «نه، کسیام نمرده»، درست همان وقت کسیام در حالِ مردن است.


سر که تکان دادم و باد خبر شد، بیبیجان بهصبحنکشیده رفت. شب بود که پرسید، شب بود که سر تکان دادم، شب بود که رفت. عید صبحها میآید و مرگ شبها سر میرسد. آن شب که مرگ آمد بیبیجان توی بغل دایی بود. مادر گفت. گفت «راحت رفت» لبخند میزد که این را گفت. لبخند که نه، سر خم کردن بود برابرِ تصمیمی که مالِ تو نیست. از روی صندلی به عقب برگشته بود و من را نگاه میکرد که مچاله بودم توی صندلی پشتی. دایی کنارم بود؛ چشمهاش سرخ، ریشهاش سیاه. دست گذاشت روی شانهام. فشار داد؛ بیفشار. 


مادر گفت «غصه نخور مادر، راحت شد»

 

 گفت «اذیت بود این اواخر»

 

 گفت «خانه شلوغ بود که رفت»

 

 گفت «همهمان دورش بودیم»

 

گفتم «من نبودم»...



[عکس: اینگرید برگمن در «استرومبولی» - روبرتو روسلینی]

۹۵/۰۱/۱۲
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی