موومان هیچ‌اُم: سکوت

[چله‌بافی زیر نور چراغ]

چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۵


آقاجان طاقه‌ها را لوله نکرده سر راست کرد که «گره فرش، قصه گرفتاری فرشباف است باباجان» نگاهش صاف افتاد به منتهای چشم‌مان که سرخِ بی‌خوابی، خراب رفته بود. دربدر که چه بگویی در جواب، نگاهِ پاخورِ انبار کردیم که دست‌خوشِ پنجه پیر مش‌رحیم تر شده بود. بوی خاک می‌آمد و خیالِ بارانی که نبود. گفت: «خب، چه می‌گویی بچه‌جان؟ برویم برایت شیرینی‌خورش کنیم؟»

چه می‌دانست که سرخی چشم‌های خواب‌ندیده زخمیِ چشم‌های کیست؟ چه می‌دانست که غروب به غروب که کرکره‌ پایین می‌کشد و زیرلب درمی‌آید که «الحمدلله، امروز هم گذشت»، پشت سرش کسی کلونِ انبار وا می‌کند و می‌ایستد منتظر خش‌خشِ کفش‌های کسی که از سر چارسو پا می‌کشد به زمین؟ چه می‌دانست که روی پشته دست‌بافی‌های تبریز و ری، روی آن‌همه نقش و تار و پود، بستِ موهای کسی باز می‌شود؟ که انگشتکی نرم می‌خزد لای گیس‌های حناگذاشته‌‌ی ازخزینه‌آمده؟ که دستی زیر چانه‌ای فشار می‌شود به عروج؟ که آبیِ نگاه خجولی گره می‌خورد به نیم‌ترنجِ نیلیِ ترکمن؟

زبان‌مان هنوز به «نه» نچرخیده بود که مش‌رحیم گفت: «آقا این سنجاق‌سر توی انبار افتاده بود» و دالِ «بود» در زبانش قرار نگرفته، خون در دهان‌مان چرخیده بود از ضرب سنگینِ پشت‌دست آقاجان.

۹۵/۰۱/۱۸
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی