[آنوشکا]
آنوشکای عزیز،
اینها را که میخوانی من دیگر نیستم. دوست داشتم انقدر شهامت میداشتم که از اتاق بیایم پایین، توی چشمهای قشنگِ آبیات خیره بشوم، منتظر بمانم که چمدان را توی دستهایم ببینی و به فارسیِ قشنگ و پرلهجهای که «ج»هایش با تأکید ادا میشوند بپرسی «کجا»؟ و بگویم که دیگر رفتنیام، دیگر نمیتوانم هوای سرد مسکو و آسمان خاکستری و آدمهای عبوسش را تحمل کنم. ولی شهامت نداشتن و بیجربزگی قدرتِ همه اینها را از من گرفت. ایستادم تا شیفتت تمام شد و بوریس، با آن هیکل یغور و چشمهایی که همیشه خیال میکردم از وحشتِ کمپهای اجباری سیبری آنطور چپ شده و بعد فهمیدم از بدو تولد همینطور بوده، جایت را بگیرد و بعد از پلههای پایین آمدم. شمردمشان. حق با تو بود. تا اتاقِ زیرشیروانی من درست 73 پله میشود.
نامه نوشتن برای معشوقه و آدمها چیزی نیست که برای یک دختر روسی غریبه باشد؛ چخوف مینوشت، داستایوسکی مینوشت، گوگول هم مینوشت. همهشان نامهنگاری میکردند با معشوقههای دور ماندهشان. حالا بیا ما هم از این کارها بکنیم. بیا فرض کنیم که رفتنِ من و جدایی ما همیشگی نیست و من بشوم اشکان تو و تو بشوی آنوشکای من، که آخر نامههایمان بنویسیم «دوستدارت، اشکانِ تو، اشیِ تو، اشکیِ تو»؛ و تو بنویسی «میبوسمت، آنوش، آنی، کا، یا آنوشکای تو»، هر بار یکی از اسمهایی که برای هم در خلوت گذاشتیم را تهِ نامه بنویسیم...
[عکس: جولی کریستی در نمایی از دکتر ژیواگو - دیوید لین]