موومان هیچ‌اُم: سکوت

[کلمه‌ها، تصویرها، قتل‌‌ها]

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵


صدایی که پیچید صدای من نبود، صدای شرمان هم نبود، صدای ساغر هم، و صدای کیان، و صدای لیدا. صدای هیچ‌کدام ما نبود. ما اصلاْ آنجا نبودیم آن‌وقت. نشسته بودیم توی ماشین و دل‌به‌دل می‌دادیم یا نمی‌دادیم که صدا پیچید و سرهامان چرخید سمت صدا. از انتهای کوچه می‌آمد. جایی که نور نبود، چشم چشم را نمی‌دید، چشم حتا طرح محو اندام کسی را هم نمی‌دید. فقط تاریکی بود و طنین صدای کسی که فریاد زده بود. گفته بود: «سِلما» «آ»یش کشیده شده بود توی هوا، توی تاریکی هوا، که شرجی بود و گرم بود، و رسیده بود به رنوی آبی‌رنگ شرمان که ما تویش بودیم. ساغر پنجره عقب را پایین کشید. بوی شرجی و نمی که توی هوا بود دوید توی ماشین. صدای جیرچیرک می‌آمد، صدای رد شدن ماشین‌ها از بلواری که چند کوچه آنطرف‌تر بود، صدای کلاغی که جیغ کشید. کیان گفت: «کی بود؟»

کسی جواب نداد. ساغر و لیدا که بدجور ترسیده بودند و چشم‌هاشان گواه بود. من هم که چشم‌هام را ندیدم اما جوری که پریده بودم و سرم چرخیده بود حوالی صدا، اگر هم ترس نبود، شاید بشود به‌اش گفت جا خوردن. شاید اگر همین را ساغر می‌نوشت، یا شرمان می‌نوشت، یا کیان و لیدا می‌نوشتند، چشم‌های مرا هم گواه می‌گرفتند و می‌نوشتند «سلمان بدجور ترسیده بود، از چشم‌هاش معلوم بود»، اما حالا که مسئولیت نوشتن تمام اینها، آنجور که حادث شده بودند افتاده به گردن من، آنکه ترسیده ساغر است و لیدا، و آنکه جا خورده هم...من!

سعی می‌کنم بی کم و کاستی بنویسم. خط‌خوردگی‌هاش را باید ببخشید، ولی حافظه چیز غریبی است. همینطور که کلمه‌ها را پشت هم می‌گذارم و تصویر آن شب از لابه‌لای‌شان ظاهر می‌شود، انگار که طرحی از پشت اتودهای یک نقاش بیرون بریزد و شانه بشود یا چشم‌های یک زن، بعضی جاها را یادم می‌آید که باید پیشتر اضافه‌شان می‌کردم، این است که توالی‌ اتفاق‌ها به هم می‌ریزد و آن که اول آمده می‌رود ته و یکی دیگر جایش می‌نشیند، آن کلمه‌ای که نوشته شده، یا آن صفت، یا قید، یا فعل و فاعل حتا، اینها همه دستخوش تغییرند، یک آن هستند و بعد نوک گرد و دوار خودکار با فشار چندبار روشان چنبره می‌زند و محو می‌شوند و در هم استحاله می‌شوند، یا یک نقطه یا حرف جابجا می‌شود و «مُزد»، «مُرد» می‌شود یا «شاید»، «باید» مثلاْ همین حالا که باید برگردم و آنجا را که نوشتم «چشم چشم را نمی‌دید، چشم حتا طرح محو اندام کسی را هم نمی‌دید» عوض کنم. من دیده بودم. طرح اندام کسی نه، کسانی را دیده بودم. درست پیش از آنکه ساغر بلند بخندد، پیش از آنکه آن صدا بپیچد توی کوچه و تا پراید آبی‌رنگ شرمان برسد و سرهای ما برگردد.

چیزی که دیدم شبیه انسان نبود. یک نور کم‌رنگ آبی بود که از زمین بلند شد و جان گرفت، مثل دود، در همان انتهای کوچه. به چیزهایی که دیدم، به این‌ها که حالا می‌نویسم اما با دید تردید نگاه کنید، آن شب آنقدری سرم گرم بود که چشم‌هام معتمد حافظه نباشند، حالا هم که انقدری این گوشه تنها و دور از آدمیزاد بوده‌ام که ممکن است مشاعرم مختل شده باشد. ولی نه...آن چیزی که من دیدم، آن جیغی که من شنیدم، و بیشتر از همه آن بوی لعنتی، آن بویی که یک‌هو توی دووی آبی‌رنگ شرمان دوید و مخلوطی از بوی سوختن بود و فاسد شدن، آن‌ها را خیلی واضح پیش چشمم و توی خاطرم دارم. می بینید که همه اینها خط‌نخورده‌اند، صاف و سلامت، از حافظه بیرون آمده و بر کاغذ نشسته. لیدا که بلند خندید، بوی عجیبی توی هوای داخل ماشین پیچید. بویی که مخلوطی بود از بوی سوختن و بوی خون. بوی سوختن غذا نه، بوی سوختن گوشت، گوشت انسان. از همان قماش که این اطراف مدام پخش می‌شود و علی‌مردان می‌گوید بوی کوره‌های آدم‌سوزی‌ست. وقتی صدف پنجره را پایین کشید و چهره کیان و شرمان را دیدم که چه ترس‌زده به بیرون خیره شده بود، فهمیدم که خبری شده. ساغر گفت: «کی بود؟»


[عکس: اعدام ۰ تیلور شیلدز]

۹۵/۰۲/۲۴
علی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی