موومان هیچ‌اُم: سکوت


حیاط خانه آقاجان پر از آدم بود. دایی رضا و یک آقای قدبلند دیگر داشتند صندلی‌های تاشو را داخل حیاط می‌آوردند. پسِ سر آقای قدبلند طاس بود، مثل سر بابا. بابا ولی سبیل نداشت، قدش هم انقدر بلند نبود. دایی منصور آن‌طرف حیاط یک دیگ بزرگ را زیر شیر آب گرفته بود و تویش را می‌سابید. وقتی روی دیگ خم می‌شد لبه پایینی پیراهنش بالا می‌رفت و پاکت سیگار از جیب پشتی شلوارش معلوم می‌شد. خودم خریده بودم برایش. صبحی که رسیده بودیم پول داده بود از مغازه خیراله برایش یک پاکت سیگار بگیرم. گفته بود «بارک‌الله دایی» بقیه‌اش را هم قرار شد هرچه دوست داشتم بخرم. خیراله همیشه یک کلاه گرد سرش گذاشته بود و گوشه مغازه روی گونی‌های برنج می‌نشست. آقاجان می‌گفت «این رفته خانه خدا، به کی بگویی؟» به همه می‌گفت. پیر بود. اندازه آقاجان مثلاً. مغازه‌اش هم بوی ترشی می‌داد. گفت: «واسه دایی منصورت می‌خوای؟» گفتم: «بله» سرش را تکان داد و گفت: «بهش بگو انقد نکشه» مامان و خاله‌ها بهش می‌گفتند. خیراله از آن لواشک‌هایی که بابا می‌خرید و شبیه یک سیب خیلی بزرگ بودند نداشت. مامان می‌گفت اول پلاستیکش را دربیار. ولی من همینجوری دوست داشتم. پلاستیک یک طرفش را با ناخن بلند می‌کردم. خیلی سخت بود که یک طوری بلندش کنی که از لواشک کنده نشود. یک گوشه‌ کوچکش هم اگر بلند می‌شد باقی‌اش خیلی راحت بود. پلاستیک آنطرف ولی باید می‌ماند. بعد همه لواشک را از آن طرف که پلاستیک داشت لوله می‌کردم و از وسط هم تا می‌کردم و گاز می‌زدم. یک طعم شور و ترش خوبی داشت که توی این لواشکی که از خیراله خریده بودم نبود. تازه با پلاستیک دیرتر هم تمام می‌شد.

آقای طاس از پشت سر دایی یک بغل صندلی را تکیه داد به دیوار و دوباره از در بیرون زد. مامان صدایش را بالاتر برد: «سهیـــــل!» خیال می‌کرد باز رفته‌ایم سروقت کولر. خاله اِلی که از سر صبح داشت پشت‌بام را می‌شست از همان بالا داد زد: «اینجا نیست مَرضی، با محسن پایین‌اند» هر چه از صبح با محسن اصرار کرده بودیم که بدهد ما بشوریم نداده بود. گفته بود خیس می‌شوید، لباس نداریم. گفته بودم: «خاله باسه چی اینجا رو می‌شوری؟» شلنگ آب را گرفته بود زیر تخت چوبی و جاروی حصیری را کشیده بود به زمین: «مهمون میاد می‌شینه خاله، زشته اینجا کثیف باشه» محسن دویده بود سمت کانال کولر و توی دریچه داد زده بود: «گوساله» خاله الی سرش داد کشیده بود...


[عکس: حوض - ایمی بلیکمور]

۱ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۲:۳۲
علی


آقاجانش سرهنگِ رده‌بالای امنیه بود و به التزامِ پیشه تندمزاج. عیال که سر به تیره تراب گذاشت، دردانه دختر شد تخم‌ چشم. اخم که می‌کرد سرهنگ مرگ می‌گرفت سرپا. باد اگر به گوشش اخبار می‌شد که صنم‌ پنجشنبه‌ها پسینِ عزیمتش کجا می‌شود، قشون چین حریفش نبود. طایفه به خون می‌نشاند. از مرگ که باکی‌ام نبود، دل‌ناگران احوالات صنم بودم که خاطر مکدر نکند. هزاری شده بودم به دستبوس سرهنگ و هر نوبه درشت‌تر از قبل درآمده بود که زبانمان لال «کفنش به دوشت سنگینی می‌کند». و با خفت راهی‌‌ام کرده بود. صنم می‌گفت آخر به راه می‌آید. می‌گفتم چشمم آب نمی‌خورد. نمی‌خورد هم. سرهنگ از پیچ کوچه که تو می‌شد به تعجیل دستی می‌بردم به صفای سر و صورت، مگر به آب دهان تارهای سیخ ایستاده صاف شوند که نمی‌شدند. بلندبالا بود و چهارشانه. با سبیلی شق و رق که به روغن بریانتین اعلا جلا گرفته و از دو سمت دهان آویزان بود. کلاه لبه‌دار امینه را اگر برمی‌داشت می‌شد موهای خلوت‌شده جلو سرش را ببینی. هیبتش خوف داشت. نزدیک که می‌شد تا کمر خم می‌شدم و در می‌آمدم که «خیلی مخلصیم جناب سرهنگ» یا چیزی شبیه آن. یابو اگر عطسه زده بود اعتنایش افزون بر این بود. نگاه که نمی‌کرد. رد می‌شد. پنداری اشباح هفت جدمان با هم رد شده باشند. گاهی البته گاهِ رد شدن چینکی هم می‌انداخت به بینی، جوری که مثلاً از کراهت بوی‌مان راسته عطرفروش‌ها دبّاغی باشد. بعدِ مدتی انصراف دادم. به صنم گفتم: «آقات تو را به کریم خُله می‌دهد به ما نه» کریم خله دیوانه محل بود. چهل و چند سال بود می‌نشست اولِ بازار. سن مجنونی‌اش از سالِ ما رد بود. می‌گفت: «امیدت به خدا باشد» بود. بعد پشت چشم نازک می‌کرد و می‌گفت بزن، و تا نمی‌زدم ول نمی‌کرد. دوست داشتم نگاهش کنم و تار که می‌زدم نمی‌شد، حواسم جمعِ زدن بود که از گام خارج نشود. به چشم‌ها که نمی‌شد نه بگویی، ناچار تار کهنه یادگار آقام را از گوشه گنجه می‌کشیدم بیرون و میزدم. هر چه که می‌آمد. زخمه بر سیم نخورده چادرش شل می‌شد. چشم‌ها را می‌بست و می‌گفت: «بالاخره می‌شود، حالا می‌بینی، آقاجانم خاطرم را خیلی می‌خواهد» حرفی نبود.

آن وقت‌ها که دلم برای صنم رفت شاگردی اوس حسین می‌کردم. شاگردی که نه، پادویی. نجار بود. در و میز و پنجره. پیشتر بر نجاری منبت‌کار بود. می‌گفت کسی پول پای هنر نمی‌دهد. و شده بود نجار. ته‌مانده‌ی ایام ماضی را می‌شد در پیچ و تابِ نقش و نگاری که به حاشیه‌‌ی در و پنجره یا پایه‌های میز می‌داد ببینی. گل و بته و از این قبیل. اگر مشتری خواهان بود یک بیت شعر هم به خط پیچ‌پیچ و به ضرب و زور چکش و قلم حک می‌کرد در دل چوب‌رنگِ چوب. همیشه هم یک چیز بود: «برخیز و مخور غم جهان گذران...بنشین و دمی به شادمانی گذران» خیام بود. می‌گفت بیشتر پسند می‌کنند. نی هم می‌ساخت، اگر مشتری بود. خوب هم می‌زد. می‌گفت: «پسر این سازت را بیاور یک وقتی دور هم چیزی بزنیم» نمی‌شد که. تار به آن هیبت را باید لای هشت طاقه پارچه و ملحفه قایم می‌کردی تا خلایق نبینند. معلوم می‌شد. همینجوری‌اش سرهنگ ما را آنطور نگاه می‌کرد که می‌کرد، مانده بود انگ مطربی. می‌گفتم. می‌گفت: «مطربی که جرم نیست پسر، حافظ نمی‌خوانی مگر؟» نمی‌خواندم. روی تاقچه یک مجلد کهنه جا مانده بود از عمویی که سه سالی یک بار می‌آمد و اگر چله زمستان بود یا دم‌دم‌های عید فالی می‌گرفت و با همان ته‌صدایی که داشت آوازکی می‌خواند. خوب که نه، منتهای اوجش دو دانگی بیشتر نبود. سرش که به عرقِ کشمشی که همیشه لای بساطش داشت گرم می‌شد، رو می‌کرد به ما که «بزن عموجان». نه که نمی‌شد بگویی، زودجوش بود و دست‌سنگین. یک دانه که قایم می‌خواباند کنج گوش سه روز جا می‌انداخت، سرخاب مالیده باشی انگار. ناچار تار کهنه را از روی رف برمی‌داشتم و می‌زدم. هر چه که می‌آمد. چشم‌ها را می‌بست و می‌گفت: «بالاخره می‌شود، حالا می‌بینی، آقاجانم خاطرم را خیلی می‌خواهد» حرفی نبود...

]عکس: زودگذری – ریچل باران[
۰ نظر ۱۱ تیر ۹۴ ، ۰۷:۱۰
علی


باد که می‌وزید مرد در خانه نبود؛ کنار استخر وسط حیاط، روی تخت تاشویی که با ابری نارنجی‌رنگ پوشیده شده بود دراز کشیده بود. با موهایی مجعد و پرپشت و حوالی شقیقه‌ای که از دور سفید و از نزدیک خاکستری می‌زد. 62 سالش دیروز تمام شده بود، در جشن تولدی با کیک و شراب و بوی پیپ. با لبخندهای تصنعی به تبریک‌های زورکی. و با آرزوی مرگ در چشمان آن همه. شمع نبود. تمام شده بود. نخریده بودند. بهتر. فوت کردنی در کار نبود. سوت زدنی در کار نبود. و دستی به شانه زدن که پیر شدی‌ها آقای سردبیر. یک سال دیگر هم گذشت. راستی شماره جدید زیر چاپ رفته؟ پرونده این شماره...

باد که می‌وزید خانه خالی بود. ساعت از 3 بعدازظهر کمی گذشته بود ولی هنوز به 3:16 نرسیده بود. قرار نبود برسد. دست کم نه آن روز. نه آن روز که مرد آن‌طور روی تخت تاشوی نارنجی رنگ لم داده بود و با رطوبتی که روی لیوان برندیِ لبریز از یخ  نشسته بود، نوک انگشت اشاره دست راست را تر می‌کرد و صفحه‌های گلاسه مجله را با بی‌خیالی ورق می‌زد. [نویسنده‌ای کتاب جدیدش را بعد از چقدر زیر چاپ داده. شاعری در اواخر عمر شعری سروده که کسی تا به حال نمی‌دانسته و حالا که دانسته شده کسی عین خیالش نیست. خوانشی جدید از اولیس به قلم استاد برجسته نشانه‌شناسی. «خوانشی مصحک از یک بی‌سوادِ ادبی که تن جویس را در قبر لرزانده» این را یک استاد برجسته دیگر به دبیر سرویس ادبی مجله گفته و خواسته نامش فاش نشود. نامش در صفحه بعدی فاش شده. استاد برجسته تهدید به پیگرد قانونی کرده. «گور پدرش» این را کسی به سردبیر گفته که نخواسته نامش فاش نشود. نشده. آخر هفته رهبر شهیر ارکستر سمفونیک شهر حالش خوب خواهد بود. باد همچنان خواهد آمد.] باد مهربانی که از روی استخر بلند می‌شد، موهای نازک روی سینه مرد را که یکی در میان سفید شده بودند نوازش می‌کرد. شکم مرد جلو آمده بود. کمی بیشتر از چیزی که با تو دادن عضلاتِ حالا دیگر وارفته‌ی شکم یا پوشیدن پیراهنی با یک شماره بزرگ‌تر بتوان پنهانش کرد. شلوارک مارک اسپیدو سیاه‌رنگ تا بالای زانو موهای ساق پا را نگاه می‌کرد. آب آرام بود. ابرها لا به لای آسمانِ آبستره. از آن طرف پرچین خانه صدای باغبان می‌آمد و ماشین چمن‌زنی‌ای که هرازگاه غرشی می‌کرد و مردی که این طرف پرچین، برآشفته لبی به لیوان شیشه‌ای می‌برد و هنوز 62 ساله بود. یک زمانی هم بود که مرد 20 ساله بود و دوست داشت شاعری کند.

باد که می‌وزید ساعت یک ثانیه به جلو می‌رفت ولی هیچوقت نمی‌رسید.

باد که می‌وزید مرد مُرده بود. لیوان برندی عرق می‌کرد و انگشتی که قرار بود کاغذهای چرک را بی‌خیال ورق بزند، آرام از دیواره لیوان سر خورد و کنار جداره پایینی، با یک فاصله کوتاه از مخلوط یخ و آب و برندی قرار گرفت.

باد که می‌وزید...اصلاً باد می‌وزید؟ اصلاً مرد مُرده بود؟

جایی در دورها نویسنده‌ای در گاراژ خانه خودش را حلق‌آویز کرد و شاه رنگ‌پریده‌ ناتمام ماند.


۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۷
علی