موومان هیچ‌اُم: سکوت

۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است



جای سایه نبود، نبودنش پر می‌کرد حجم خالی اتاق را. دراز می‌شد روی تخت، پهن می‌شد زیر پتو، می‌ایستاد روبروی قفسه‌های کوتاه کتابخانه، می‌نشست روی مبل تک‌نفره، کتاب می‌خواند زیر نور زرد چراغ، لباس می‌پوشید، لباس می‌پوشید، لباس می‌پو...آرام آستین‌ها بالا می‌آمدند، آرام می‌لغزیدند پارچه‌ها روی برهنگی تنش، آرام دو لنگه چوبیِ دکمه‌ها بسته می‌شد روی منظره‌های پردرخت. بعد می‌ایستاد روبروی آیِنه، قد می‌کشید توی آیِنه، زیبا می‌شد کنار آیِنه. آرام آرام. انگشت‌ها می‌رقصیدند، خط‌ها می‌دویدند؛ لای موها، زیر ابرو، روی لب. نگاه می‌کرد، به نقطه آغاز زیبایی‌، به مرزهای حسرتِ دیگران، بعد نگاهش را می‌گرفت از سیاهیِ روبرو، آیِنه هم محرم نبود بر نجابت تنش. عطر هم بود، پخش بود در هوا، لای کتاب‌هایی که تمام‌شان داستانِ ناتمامی چشم‌هایش بودند، به شعر و تاریخ و فلسفه. می‌گفت برویم؟ رفتن را دوست داشت. می‌چرخید، قدم برمی‌داشت، می‌رفت، پشت به شعر و چراغ و آیِنه. رفتنش غروب بود، سایه‌اش بلند. گام‌ها دور می‌شدند، لکه‌ی مات روی دیوار شبیه رفتنش بود، قد می‌کشید، بزرگ می‌شد، به پیری می‌نشست. سکوتِ فرش مرگ صدای پای بود، زوزه‌ی در، نهیبِ رفتنش. سایه‌ روی دیوار هم ماندنی نبود...


[عکس: اوبرتو لومبانو]

۰ نظر ۲۲ دی ۹۴ ، ۱۱:۴۴
علی


یک روزی هم باید باشد که آدم‌ها قرار بگذارند برای نرفتن. یک روزی که جماعت تقویم‌هایشان را نشان بزنند برای ماندن. هفتم اردیبهشت یا چهارده شهریور، فرقی ندارد. یک روز از همین روزهای خدا. که زنگ بزنی به یک نفر و بگویی برنامه‌ات برای فلان روز چیست، و او درآید که کار دارم، از پیشتر برنامه گذاشته‌ام که نروم، که بمانم، همین‌جایی که هستم. آن روز خیابان‌های پرترافیک شهر خالی می‌شوند، آسمانِ خاکستری رنگ آبی می‌خورد، کفش‌های دمِ در پانخورده می‌مانند، و آدم‌ها توی خانه‌ پا روی پا می‌اندازند و چای می‌خورند. خیلی هم آرام.


[عکس: چیزهایی هست که نمی‌دانی - فرزین صاحب‌زمانی]

۰ نظر ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۰:۱۴
علی


ندا گوشی را برداشت. صدای بوق آزاد در گوشی پیچیده بود که انگشتانش به نرمی داخل سوراخ‌های شیشه‌ای شماره‌گیر چرخید. هشت، هشت، شش،...روی شماره آخر کمی مکث کرد. نوبت شش بود یا هفت؟ نگاهش بین گوشی و پایه تلفن مردد بود، انگار که بتواند پاسخ را از پشتِ صورتِ سیاه و پررخنه دهانه گوشی بیرون بکشد یا رد انگشتانش در تماس‌های قبل را روی دکمه‌های تلفن دنبال کند. یادش نیامد. انگشت شست روی دکمه قطع تماس فشار داد و صدای ضعیف و ممتد بوق، با صدای دینگ خفیفی ساکت شد. با قطع شدن صدای بوق انگار صدای محیط جان گرفت، مثل اینکه با قطع تلفن، دکمه آنپاز زندگی واقعی‌اش فشرده شده باشد. برای ندا زندگی واقعی، زندگیِ پشت تلفن بود؛ سوار بر امواج ناپیدای صوت، پشت حجم عبوس گوشی، لابه‌لای صدای خوشایند بوق‌های ممتد و مقطع تلفن. زندگیِ بیرون خسته‌کننده بود.

بلند شد و دفترچه قرمزرنگ را از کشوی میز تلفن بیرون کشید. توی دفترچه در سه ستون و زیر هم، به ترتیب روز، شماره تلفن، و چند کلمه ریز و ناخوانا نوشته شده بود. لیست را با نگاهش از پایین دنبال کرد. آخرین شماره‌ای که نوشته شده بود به 6 ختم شد. پس این‌بار نوبت 7 بود. دفترچه را بست و باز انگشت اشاره‌اش دایره‌ی شماره‌گیر را طواف کرد. بوق آزاد. یک بار...دو بار...سه بار...شاید کسی خانه نبود. اینجور وقت‌ها همیشه صبر می‌کرد تا بوق آزاد به سرفه بیافتد و تماس خودبه‌خود قطع شود. وقت‌هایی که کسی از آن سوی خط برنمی‌داشت، دوست نداشت قطع‌کننده خودش باشد. انگار که توانایی تصمیم‌گیری‌اش را از دست می‌داد.

کسی از پشت خط گفت: «الو؟» صدا خسته بود و گرفته، بوی سیگار توی مشامش پیچید. آهسته توی گوشی تلفن زمزمه کرد: «سلام»

صدا بی‌حوصله جواب داد: «سلام...بفرمایید» انتهای کلماتش با یک پرسش نامحسوس همراه بود، جوری که انتظار و بی‌صبری‌اش را نشان می‌داد برای دانستن اینکه چرا یک زن ناشناس، با صدایی آرام، ساعت 1 شب به آنجا زنگ زده. به اینجور علامت‌ سوال‌های نامرئی تهِ جملات کوتاه عادت داشت، علامت‌هایی که نوشته نمی‌شدند؛ نیم‌دایره بالایی، شکم جلوآمده و نقطه زیری‌شان به قلم در نمی‌آمد؛ تمام پیچ و خم‌شان فقط توی صدا بود؛ در لرزش و کشیده شدن مختصر آخرین حرف، در ریتم صعودی جمله که با شیب ملایمی بالا می‌رفت و با ادای آخرین حرف انگار روی لبه پرتگاهی معلق می‌ماند و بی‌تعادل تاب می‌خورد و تاب می‌خورد تا جوابی بشنود. اگر بیشتر از آن معطل می‌کرد و جواب نمی‌داد ممکن بود صدا به ته دره سقوط کند و جای نفس‌های مرد را که حالا از پشت تلفن به سختی شنیده می‌شد، تیلیک ملایم قطع شدن تلفن و صدای زیر بوق اشغال بگیرد. دیگر انقدر مهارت پیدا کرده بود که از ریتم نفس‌ها و زنگِ صدای پشت خط بتواند آستانه تحمل و میزان تعادل صدا را تخمین بزند.

ندا همانطور که گوشی را با فشار شانه نزدیک دهانش نگه می‌داشت، با دست آزادش توی دفترچه نوشت: «مرد. 40-50. خاکستری» بعد با آرام گفت: «من سحر هستم»...

 


[عکس: بی‌عنوان - نوئل آزوالد]

۰ نظر ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۲:۲۶
علی