زن گریه میکرد. نشسته بود. روی سکوی بلند خانه. به پیچ کوچه نگاه میکرد تا شاید اثری از پسرش که دیروز از خانه بیرون رفته بود پیدا کند. پسر دیروز مرده بود و امروز زیر خاک رفته بود. جوان بود. بیست و سه سال. تصادف. موتور. خون. زنگ. خبر. شیون. بیمارستان. جواز. قبرستان. کفن. شیون. دفن. ضجه. سیاه. زن. گریه. بلند. خانه. پسر.
مرد سیگار میکشید. روی ایوان سرسبز خانه. خاکستر را در گلدانهای اطلسی میتکاند. چشمانش قرمز بود. سینهاش به خسوخس افتاده بود. در کارگاه مشغول بود که زنگ زدند. صدای دخترش از آنطرف خط آمد. بریدهبریده. گریه. بابا. محسن. تصادف. بیمارستان. بابا. گوشی در دستش شل شد.
مادربزرگ سر سجاده بود. تسبیح میانداخت و با گوشه چادر اشکهایش را پا میکرد. مفاتیح جلویش باز بود ولی از حفظ میخواند. پای بلند شدن نداشت. کمرش خم شده بود. قبرستان نرفته بود. نمیتوانست. محسن را خودش بزرگ کرده بود. لالایی خوانده بود به گوشش. نماز خواندن یادش داده بود. قصهها گفته بود. یکروز زنگ زدند. دیروز بود. ظهر. قامت بسته بود. عروس گوشی را برداشت. الو. چی؟ محسن؟ بیمارستان. عروس افتاد. گوشی آویزان ماند. خواهر دوید. مامان؟ الو؟ محسن؟ تصادف؟ بیمارستان؟ بابا. محسن. تصادف. بیمارستان. مفاتیح خیس شده بود.
خواهر در اتاق روی تخت افتاده بود. با لباس سیاه. بالش خیس بود. چشمها سرخ. سرش از درد داشت شکاف برمیداشت. گلویش خشک بود. روی زمین کنار تخت پر از دستمالکاغذیهای مچاله بود. از صبح صدای قرآن توی گوشش بود. ظهر، سر مزار، صدای قرآن با گریه و ضجه و فریاد درهم آمیخته بود. زیر بال مادر را گرفته بود. مادر به خاک چسبیده بود. بلند نمیشد. صدایش در نمیآمد. صورتش پر از جای خراش ناخن بود. چشمهایش سیاه. بابا حرف نمیزد. یک گوشه ایستاده بود و سیگار میکشید. مادربزرگ در خانه گریه میکرد. کندند. سنگ گذاشتند. محسن زیر خاک رفت. سه بار. نترسد از سیاهی قبر. لا اله الی الله. زنگ زده بودند. مادر گوشی را برداشت. گفت الو. گفت بله. گفت پسرم. گفت چیزی شده؟ گفت تصادف؟ گفت یا امام حسین. گفت محسن. افتاد. مادربزرگ نمازش شکست. گوشی تلفن از میز آویزان بود. بله؟ محسن. برادرم. تصادف. بیمارستان. بابا. بابا؟ الو؟ الو؟ الو؟
بوی حلوا و صدای قرآن در خانه پیچیده بود. روی میز پذیرایی، کنار ضبطصوت و دیس خرما، عکسی از یک پسر جوان بود. پیرزنی در چارقد سفید نماز در گوشه اتاق روی جانماز خم شده بود و تنش میلرزید. در انتهای اتاق، درهای ایوان دولنگه باز بود و پردههای سفید توری در باد تکان میخوردند. پشت پردهها یک مرد، پشت به اتاق ایستاده بود و سیگار میکشید. ایوان رو به حیاطی بود که درش تا نیمه باز مانده بود. زنی در بیرون از حیاط، روی سکوی بلند خانه نشسته بود و به پیچ کوچه نگاه میکرد. کوچه به خیابان میرسید و خیابان به بلوار و بلوار به بلواری دیگر. در انتهای بلوار دوم قبرستان بود و در انتهای قبرستان، پشتهای خاک که هنوز خیس بود و یک تکه تابلوی فلزی کوچک، تویش فرو رفته بود. روی تابلوی فلزی با رنگ سفید و خطی شکسته نوشته شده بود: محسن سیادتی؛ تولد: 21 آبان 1371-وفات: 14 خرداد 1394. روی پشته خاک، دختری با مانتو و روسری سیاه نشسته بود و آرام آرام اشک میریخت.