گفت «تا حالا کسیات مرده؟» کسیاش مرده بود. یک هفته بود. کسی که مادرش بود، زمانی. حالا که نبود، مرده بود، زیر خاک، سنگین، بارانندیده، بیثمر. خاکِ بیثمر قسمت قبر است یا کویر؛ باقی باغ میشوند.
موهاش موجدار و کج ریخته بودند توی صورتش. چشمهاش که اشک افتاده بود چیزی بود بین خاکستری و سیاه و بنفش، رنگی که فقط مرگ میتواند بنشاند به نگاه آدمها. پشت سرش یک آینه میناکاری به دیوار بود. توی آینه پشتِ موهاش از زیر گلسر بیرون افتاده بود، بیحوصله. رد سرخی از بیخِ بیرنگِ موها راه گرفته بود و از روی گردن به زیر یقه پیرهن آبیاش پناه میبرد. من هم توی آینه بودم، آنطرف موها، با ریشهایی نیمگرفته و چشمهایی سرخ از بیخوابی. آن وقت نمیدانستم که این نخوابیدنها درست چهار شب دیگر هم ادامه خواهد داشت. نمیدانستم که همان موقع که رو به او و آینه سر تکان میدهم که «نه، کسیام نمرده»، درست همان وقت کسیام در حالِ مردن است.
سر که تکان دادم و باد خبر شد، بیبیجان بهصبحنکشیده رفت. شب بود که پرسید، شب بود که سر تکان دادم، شب بود که رفت. عید صبحها میآید و مرگ شبها سر میرسد. آن شب که مرگ آمد بیبیجان توی بغل دایی بود. مادر گفت. گفت «راحت رفت» لبخند میزد که این را گفت. لبخند که نه، سر خم کردن بود برابرِ تصمیمی که مالِ تو نیست. از روی صندلی به عقب برگشته بود و من را نگاه میکرد که مچاله بودم توی صندلی پشتی. دایی کنارم بود؛ چشمهاش سرخ، ریشهاش سیاه. دست گذاشت روی شانهام. فشار داد؛ بیفشار.
مادر گفت «غصه نخور مادر، راحت شد»
گفت «اذیت بود این اواخر»
گفت «خانه شلوغ بود که رفت»
گفت «همهمان دورش بودیم»
گفتم «من نبودم»...
[عکس: اینگرید برگمن در «استرومبولی» - روبرتو روسلینی]
رفیق شفیق روزهای بیداستانیِ این روزگار خرابافتادهی بیسامان،
سلام!
عید که میشود جورهای خوبی میشوم. جورهای عیدی. جورهایی که نوشتنشان آدمی میخواهد در ابعاد فلوبر یا توماس مان. من نه، من فقط میتوانم بگویم که «جورهای خوبی میشوم. جورهای عیدی. جورهایی که نوشتنشان آدمی میخواهد در ابعاد فلوبر یا توماس مان»
این غربت لامروت هم نتوانسته این جورها را از ما بگیرد. اصلا مگر یک فقره اتفاق، حالا هرچقدر هم که مهیب، هر چقدر هم که قلدر و چغر و بدبدن، گیرم به بدمستی مهاجرت و غربت حتا، چقدر زور دارد که بخواهد اینهمه چیز از آدم بگیرد؟ آدمها را، خیابانها را، عادت ها را...همه را که گرفت دیگر زورش ته میکشد، میماسد ته رگ و پیهاش، دَلَمه میبندد جایی آن پایین، نزدیک بند ناف. بعد دیگر به هن و هن میافتد و توی حسها، توی آن ریشهدارها و پدرمادردارهایش میماند. این حس عیدی هم از همان قماش است: جوری به خوردت رفته توی اینهمه سال که به هیچ فاصلهای کنده نمیشود، ریشه دوانده تهِ خاک وجودت و به هیچ بیل و تیشهای هم مصباش زخم برنمی دارد، لااقل نه آنجور که التیام نباشد برایش.
دور نیافتم رفیق از ماجرا. مخلص کلام اینکه عید که میشود جورهای خوبی میشوم. جورهای عیدی. جورهایی که نوشتنشان آدمی میخواهد در ابعاد فلوبر یا توماس مان.
این جورهای خوبِ دم عیدی را سفت بغل کن، ببوسشان، زیر گوششان پچپچه کن، بگذار نترسند از آمدن و ماندن، بگذار غریبی را رها کنند روی همان دالِ آخر اسفند و فاصله یک سال را بپرند و همان اول فروردین نخشان گره بخورد به «ف» و قلاب شوند و تاب بخورند وتاببازی کنند. بعد که توی دلشان تاب افتاد از تابهای بیتاب سال نو، بگذار تا «ف» برایت فال باشد و فالوده باشد و فنجانهای داغ چای که میخوری وقتِ نوشتنهای بی یا باسبب. بعد بگذار تا سال جدید برایت نام باشد و نان باشد و نای نوشتن؛ سالی که تویش بخندی به هرچه خندهدار است و گریه هم...گریه هم بگذار باشد. بگذار بیاید، یکهو، بیحوصله، بگذار تا جاری شوی یک جایی که هیچکس حواسش نیست و بعد انقدر اشک بریزی که سبک شوی - و ما ادراک ما گریهیبیسبب - بعد بلند شوی و بگویی «آخیییش» و یکضرب بدوی تا اولین کلونِ در چوبی خانهای که سر راهت دیدی و همانجا بنشینی و بک دل سیر بخندی به بهاری که آمده و حالاحالاها قرارش ماندن است و سپیده است و سامانی که برای توست. کلون را هم بزن. سه بار. بار اولش برای سلامتی اهل خانهای که نمیشناسی، دومبار برای سلامتی خودت و آنها که میشناسیشان، سومی را هم بزن برای باز شدن هر چه گره، برای دور شدن هر چه ناخوشی، بزن برای پاشیدن عطر خوب کلون روی چوبهای خیس از بهار. بعد بلند شو و برو تا قلههای دور و خداحافظی را بگذار پیشِ سال رفته، بگذار برای آنها که سلام نمیدانند.
خودت خوب باش، باقی خوب میشوند.