موومان هیچ‌اُم: سکوت


وقتی از خواب پرید هنوز طرح صورت بی‌جان زن پیش چشمش بود. با آن چشمان از حدقه بیرون زده، موهای آشفته و پوست یکپارچه سفید و لکه‌لکه شده صورت. دهانش بسته بود و لب‌ها بی‌رنگ و خشک. گوشه لب‌ها رو به بالا خم شده و چال افتاده بود. طرح محو یک لبخند. یک طناب کلفت و قهوه‌ای، سفت دور گردن زن گره خورده بود. پوسیده بود. زیر طناب و روی گردن زن ردی از کبودی مانده بود که روی سفیدی پوست به آبی می‌زد، آبی نفتی. زن بی‌تردید مرده بود و ساعت‌ها از مردنش می‌گذشت. پوست پیشانی تا بالای گوش‌های دو طرف کش آمده بود. دیگر خبری از آن چروک‌های ریز و محو نبود و جایشان را به حیرتی داده بود که ابروها را تا وسط‌های پیشانی و نزدیک رستنگاه، بالا برده بود. حیرتزدگی ابروها و چشم‌ها سنخیتی با حالت لب‌ها نداشت و همین، به صورت زن حالتی غیرقابل توصیف و رازگونه می‌بخشید. یکجور پارادوکس بصری. یک مونالیزای مرده. کبود. با طناب. توی چشم‌های زن یک تصویر بود. آخرین تصویرِ قبل از مرگ. نتوانست به یاد بیاورد که تصویرِ کیست. می‌دانست توی خواب، آدمِ توی تصویر را شناخته و جا خورده، آنقدر جا خورده که از خواب پریده و عرق‌کرده و آشفته نشسته وسط تخت دونفره. هرچه بیشتر تلاش کرد تا تصویر را به یاد بیاورد یا جزئیات بیشتری از چشم‌ها را پیش چشمش تداعی کند، ذهنش زودتر پاک می‌شد. انگار آبی بریزد و جوهرها را بشوید و ببرد. اول چروک‌های پیشانی از تصویر زدوده شدند و بعد تصویر محو لب‌ها و بلافاصله پس از آن، آن نگاهِ حیرتزده با تصویر محوِ تویش. حالا زن فقط ملغمه‌ای از رنگ‌های تخت و سرد بود که روی یک بوم سفید با کاردک با هم مخلوط شده و دو چشم، حیران و باز و از هم دریده، از وسط‌شان بیرون زده شده. مثل یک تابلوی آبستره-سوررئال که وحشت را بفرستد به اعماق جانِ مخاطب. خوب می‌دانست زن کیست. او را بارها دیده بود. خندیدنش را، اخم کردنش را، و حتی حیرت کردنش را. البته نه آنقدر که چشم‌ها از حدقه بیرون بزند یا ابروها آنقدر رو به بالا کش بیاید.

از سردی دستی که روی تنش کشیده شد از جا پرید. مژگان بود. او هم بیدار شده بود. هنوز نمی‌دانست که توی خواب مدام ناله کرده و حرف‌های نامفهوم زده و دست‌ آخر هم فریاد کشیده «کشتیش بی‌شرف» و مژگان را بیدار کرده.

«خواب بد دیدی عزیزم؟»

هنوز نای جواب دادن نداشت. عطش. آب. آب می‌خواست. با تمام وجودش. فکر کرد که هیچ وقت در زندگی‌اش آنقدر تشنه نبوده. نیم‌خیز شد تا از آشپزخانه آب بیاورد که مژگان با فشار دست روی شانه‌اش، توی تخت فشارش داد: «بشین خودم الان آب میارم واست». هنوز نفس‌هایش تند می‌زد و قطرات عرق از روی پیشانی‌اش به پایین می‌لغزیدند. تصویر زن دیگر نبود. فقط رد محوی از خواب توی خاطرش مانده بود، تنها ترس مهیبی مانده بود که وقتِ دیدن آن چهره‌ی بی‌جان پشتش را لرز انداخته و پاهایش را شل کرده بود و حالا هم، وقتِ بیداری، دهانش را خشک و گس کرده بود. ساعت روی پاتختی 3:43 را نشان می‌داد و تاریکیِ بیرون، صبح بودن را. باد خنکی از لای پنجره نیمه باز تو می‌آمد و پرده‌ها را تاب می‌داد. از توی کوچه صدای جارو کشیدن می‌آمد. صدای خرد شدن برگ‌های زرد و قهوه‌ای و نارنجی چنارها. صدای باران که نم‌نم می‌ریخت روی هرّه پنجره و سقف ماشین‌هایی که توی کوچه پارک بودند. صدای دیگری هم بود. خفه. انگار از ته چاه. صدای قلبش بود که تند می‌زد. دست گذاشت روی سینه‌اش که با سرعت بالا و پایین می‌رفت. لباس تنش نبود و لختیِ بدن، خیسیِ عرق را با شدت بیشتری ریخت کف دست‌ها.  خطر نداشت؟ سکته نکند یکوقت؟ هنوز جوان بود. باید آرام می‌شد. ولی آن تصویر لعنتی از چشم‌ها نمی‌گذاشت. حالا طناب هم به تصویر اضافه شده بود. طناب، مثل یک نوار سیاهِ ترحیم که روی قاب عکس بزنند، از بین چشم‌ها و ملغمه رنگ‌ها رد شده بود و گوشه‌های کادر را به هم پیوند می‌زد. حس کرد یک نور قرمز پخش شد وسط تصویر، مثل یک فیلتر رنگی. چشم‌ها را از فشار سنگین تصویر بست و پلک‌ها را روی هم فشار داد. فکر کرد شاید بشود با فشار پلک‌ها تصویر را له کند. نشد. وقتی بازشان کرد، طرح اندام لاغر مژگان را دید که از راهرو تو می‌آمد و پشت به نورِ زرد آشپزخانه، ضدنور شده بود. چرا نمی‌توانست این تصویر را در ذهنش نگه دارد و جایگزین آن یکی کند؟ سیاهیِ مژگان رسید کنار تخت و زیر نور کم‌رمقی که از کوچه می‌تابید کمکم جان گرفت. موها سیاه و بلند ماندند اما براق و شبق شدند و دیگر ماتیِ چند لحظه پیش را نداشتند. گردیِ صورت، مهتابی شد و پیراهن خواب نازکی که تنش بود رنگ آبی گرفت. باقی بدن، از وسط‌های ران‌ها به پایین هنوز سیاه بود و دیده نمی‌شد. نور به آنجا نمی‌رسید. اگر کمی چشمانش را می‌بست اینجور به نظر می‌رسید که مژگان روی هوا معلق مانده. نگاهش را تا چشم‌های مژگان کشاند بالا. چشم‌ها مهربان بودند و نگران. چقدر فرق داشتند با چشم‌های توی تصویر. هنوز زندگی تویشان لب‌پر می‌زد. نگاهش را که از چشم‌ها گرفت، تازه متوجه لیوان و پارچ آب توی دست مژگان شد. یادش رفته بود که چقدر تشنه است. دور بدنه استیل پارچ را با پارچه‌ای لاجوردی پوشانده بود تا عرق نکند. مژگان نشست کنارش روی تخت، لیوان را پر کرد و داد دستش.

«مرسی»

لیوان را لاجرعه سر کشید. هنوز عطش داشت. یک لیوان دیگر: «ممنون» این بار بهتر شد. آرام‌تر شد. مژگان را نگاه کرد که نگران به او خیره شده بود. دستش را آرام لابه‌لای موهایش کشید و نوازش‌کنان گفت: 

«خواب بد دیدی؟ می‌خوای واسم تعریف کنی؟»

«دوست دارم، ولی یادم نمیاد چی بود، فقط اینکه یکی مرده بود»

می‌دانست نباید این چیزها را، این که کسی مرده بود را، برای مژگانی که آنهمه حساس بود تعریف کند، اما درهم ریختگی آنهمه تصویر مغشوشی که توی ذهنش پخش و پلا بودند، مجال فکر کردن نمی‌داد. اغتشاش تصاویر و آنهمه ترسی که هنوز از تمام منافذ بدنش بیرون می‌ریخت و هوا را سنگین کرده بود. نفس‌هایش به سختی از سینه بلند می‌‍شد و می‌نشست دلِ هوا. ادامه داد: «الان هیچ تصویر واضحی توی ذهنم نیست، ولی همون ثانیه‌ای که بیدار شدم همه‌چی خیلی واضح‌تر بود، مطمئنم یکی مرده بود، یکی که من کشته بودمش»

مژگان نفس عمیقی کشید و دستش را توی دستش گرفت. گرم بود. دستش توی دست‌ کوچک مژگان عرق کرد. پارچه لاجوردی نبود که نگذارد عرق کند. پارچه دیگر روی تنگ نبود. مژگان بازش کرده بود و حالا با نم خنکی که رویش نشسته بود، داشت عرق‌های پیشانی و صورت و گردنش را آهسته پاک می‌کرد. خنکیِ مطبوع پارچه دوید توی تمام تن و آرام‌ترش کرد. چقدر خوب بود که تنها نبود. چقدر خوب بود که مژگان آنجا بود و آرام بود و بلد بود چطور نوازشش کند و کابوس‌هایش را تسکین دهد. خواست به حرف زدن ادامه بدهد اما ترجیح داد به جایش تمرکز کند شاید چیز بیشتری یادش بیاید. صورت زن را، تصویر توی چشمانش را، دلیلِ از خواب پریدنش را. نتوانست.

مژگان گفت: «مطمئنم خیر بوده عزیزم، نگران نباش. حالا بخواب فردا که پا شدی راجع بهش حرف می‌زنیم» بعد خودش را کشید بالا و پیشانیِ خنک و مرطویش را آرام بوسید. بوی عطر محو مژگان که از سر شب مانده بود، پخش شد توی مشامش و موهای سیاه و بلندش، تمام صورتش را تا روی سینه‌ها پوشاند. جلوی چشمانش سایه شد. نقاب شد. قلقلکش گرفت. داغی بدن مژگان با فشار نرمی که به تنش می‌داد، خواباندش روی تخت. چیزی نگفت. فقط می‌خواست آن شب و آن کابوس و آن تصویر تمام شوند و صبح بیاید و جایشان را بوی خوش نان بگیرد و دست‌های مژگان که برایش چای می‌ریخت. پیش از اینکه از گرمای تن و خنکی پارچه‌ای که هنوز روی گردنش مانده بود به خواب رود، چشمش به تابلویی افتاد که به دیوار روبرو قاب شده بود.

تصویر همان زن بود که از توی تابلو، بی خیالِ هیچ طنابی که آنجا نبود، لبخند می‌زد و گوشه‌ی لب‌هاش چال افتاده بود. ابروها، کشیده و کمانی، طاقیِ چشمان سیاه زن شده بودند. زنِ توی تابلو روی تخته‌ سنگی نشسته بود و او را نگاه می‌کرد. توی تابلو نقش‌های دیگری هم بود: درخت و کوه و دیوار و آسمان. ولی او فقط زن را می‌دید و چشم‌ها را که هنوز زنده بودند. تابلو را خودش، چند سال پیش، در تاریکیِ یک استودیوی استیجاری کشیده بود، با مدلی که آن‌وقت‌ها پنج طبقه‌ی بی آسانسورِ ساختمان مخروبه‌‌ی استودیو را خرامان بالا می‌آمد و می‌نشست روی چهارپایه‌ای پلاستیکی که روبروی بوم سفید و پشت به پنجره‌های قدی اتاق قرار داشت. با کفش‌های سفید پاشنه‌بلندی که قبل از رسیدن به پاگرد طبقه اول از پا در می‌آمدند و باقی راه را تا طبقه آخر، روی دست‌های سفید و ظریف زن سوار بودند و وقتی می‌رسیدند، کنار درب ورودی، آرام می‌گرفتند و منتظر می‌ماندند تا کار آن روز، حرف‌ها و اتودها و خنده‌ها، تمام شود.


[عکس: اوماژی به کابوس هنری فوسلی]

۰ نظر ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۱
علی


دختر دوباره نشسته بود پای قبر و داشت گوشه‌های پارچه‌ی برزنتی روی مزار را قیچی می‌کرد. روسری‌ سفیدی دور گردنش افتاده بود و مانتوی سیاهش تا کمرگاه عقب‌نشینی کرده بود. شلوار جین آبی پوشیده بود با لبخندی که با اشک روی گونه‌اش به نبودن می‌زد بیشتر. پارچه‌ی روی مزار تمام قامت قبر را پوشانده بود. لباس عروسی زیتونی‌رنگ انگار که بلندای دامن‌اش روی زمین کشیده می‌شد و ساقدوشی نبود که بگیردش بالا. پوشانده بود که خاک ننشیند روی سنگ مزار. گوشه‌های پارچه با نخ شیرینی‌فروشی آبی‌رنگ به برآمدگی‌های هلالی دور قبر سفت شده بودند. یک قفل برنجی زردرنگ هم گوشه پایین پارچه را به زمین چسبانده بود. برداشتن پارچه و دیدن سنگ مزار کلید می‌خواست و آشنایی که نبود آن وقت شبِ قبرستان. صدای زنجره می‌آمد و باد که لابه‌لای درخت‌ها می‌پیچید. بود-و-نبودی می‌آمد و سوز داشت. درخت بید مجنون بالای سر قبر توی باد تکان می‌خورد و می‌رقصید و تاب می‎افتاد بین شاخه‌هاش. قبرستان خلوت بود و چراغ‌ها دو-در-میان سوسو می‌زدند. مزار، در آخرین ردیف قطعه 39، زیر سایه بید مجنون و نور کم‌فروغ ماهی که چند روزی از چله‌ی چارده‌اش گذشته بود، به زمین چسبیده بود. مثل کُشتی‌گیری توی خاک حریف. چهار دست‌وپا پهن شده بود روی تشک و با هیچ فن و ورد و فاتحه‌ای از زمین کنده نمی‌شد. کسی که آن زیر بود، خوابیده بود تا دوباره. آرام. یا ناآرام شاید. دختری که بالای قبر زانو زده بود با حوصله دو گوشه بالای پارچه را قیچی کرد و اتصال‌شان را با زمین ‌برید و پارچه برزنتی را از روی تن سفید قبر کنار زد. کار هر هفته‌اش بود.

پنجشنبه‌ها، شب که می‌شد، دختر می‌آمد و آرام می‌نشست پای مزار. قیچی هم بود و نبود. کوچک. به قدر کف دست. با دسته‌های قرمز رنگ و دایره‌ای مانند. سوراخ‌های دسته‌اش تنها به اندازه انگشتان ظریف دختر جا داشتند. توی کیف دوشی سیاهش قیچی بود و شیشه کوچک گلاب و دو شاخه گل محمدی. برای همین کیفش همیشه عطر مزار می‌داد...

 

[عکس: آیدا - پاول پاولیکوفسکی]

۰ نظر ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۵۵
علی


گوشی تلفن را برداشت. خودش نبود. سال‌ها بود که دیگر خودش نبود. سایه‌اش هم. هیچکس نبود. یک مبل خالی بود فقط آن گوشه اتاق که روزی رویش می‌نشست و چای می‌خورد و میوه پوست می‌کند و می‌خندید و بود. حالا نبود. سایه‌اش هم.

آن‌طرف خط یک زن بود. گریه می‌کرد. یا خیال کرد گریه می‌کند. صدای نفس‌های بلندش می‌آمد و بالا کشیدن بینی. گفت «الو؟» صدا نیامد. قطع هم نشد. آن‌طرف خط، هر که بود، ترجیحش به سکوت بود انگار. مزاحم نبود. مزاحم گریه نمی‌کند؛ می‌خندد یا سکوت می‌کند نهایتاً. گریه کار عاشقان است و شاعران و دیگر دیوانگان. کدامش بود این زن که این وقت شب زنگ زده بود و نا و بنای حرف زدن نداشت؟

باز گفت «الو؟ بفرمایید؟» باز صدای نفس‌هایش آمد، صدای بالا کشیدن بینی. گفت «کسی که پی‌اش هستی اینجا نیست، خیلی وقت است دیگر که نیست» نفس‌ها از آن طرف خط به شماره افتاد، بعد سکوت شد. مرد گفت: «کسی که رفت را باید بگذاری برود، وگرنه نمی‌شود.» نفس کشید. مرد شمردشان. فقط یکی. دومی نیامد: یک......حبس کرده بود؟

-می‌دانی، رفتن خوب است شاید، نقطه مقابل عادت است. عادت خاکِ رابطه‌ است، می‌نشیند روی سر و صورت و توی حلق و راه نفس را می‌بندد و راه بوسه را. یک روز می‌آیی به خودت می‌بینی تمام زار و زندگی‌ات را گرد و خاک گرفته و دیگر با هیچ دستمال گردگیری‌ نمداری هم پاک نمی‌شود. آن‌وقت یا باید خانه عوض کنی یا بنشینی وسط خاک و خل، بی مهمان و مهمانی، و انقدر بمانی تا از درد ریه و تنگی نفس جان بدهی. خوب نیست، هست؟

نفس کشید. سه بار. یک......دو..سه.....

مرد گفت: «حالا چند وقت است رفته؟»

یک...دو...سه...چهار...پنج...شش...هفت.......

-هفت سال؟ شاید هم هفت ماه یا اصلا هفت روز؟ هرچه هست وقتِ زیادی است که منتظری.

یک.....

انگار گریه‌اش شدیدتر شد. کمی صدای گریه می‌آمد حالا؛ خیلی محو و گذرا، ولی بود، خیلی قاطع.

-البته نبودنِ کسی که دوستش داری یک ثانیه‌اش هم زیاد است، نیست؟

یک.....

-چند سال دوستش داشتی؟

یک...دو...سه...چهار.......

-چهار سال...زمان زیادی است. می‌شود حسابی عاشق شد توی چهار سال. آنقدری هست که بشود با طرز دست گرفتن لیوان و وقتِ مسواک زدن و توالیِ خروپف‌هایش آشنا شد و حسابی بلدشان شد. اِنقدَر که بدانی شب‌ها روی کدام دست می‌خوابد، که صبح‌ها بوی دهانش چجوری است، قهوه‌اش را تلخ می‌خورد یا با شکلات تلخ یا شیر و شکر، که وقتی توی خیابان ماشین جلویش بپیچد چه فحشی می‌دهد، جوراب‌هایش را وقتِ درآوردن از ماشین گره می‌زند یا نه، یا اصلاً بوی بدنش به کدام عطر می‌خورد و به کدام نه...

یک.دو.سه.چهار.پنج.شش.هفت.هشت.نه....

-این‌ها را همه بلد بودی، نه؟ این‌ها و بیشتر از این‌ها...

یک.....

-من هم بلد بودم این‌ها را و بیشتر از این‌ها را. من هم داشتم یک کسی را که یک زمانی روی همین مبل می‌نشست و چای می‌خورد و میوه پوست می‌کند و می‌خندید و بود. حالا نیست. سایه‌اش هم.

یک...دو...سه....

-آره، رفت. عادت نکرد به گمانم...

یک...دو.سه.چهار....

-سه سال با هم بودیم و حالا نمی‌دانم چند سال است که نیست؛ باورت می‌شود؟

یک.دو.

-نمی‌دانم. خودم هم سال‌هاست دارم همین سوال را از خودم می‌پرسم، بی که پاسخی برایش پیدا کنم و همینش هم هست که آتش می‌اندازد به جانم و نمی‌گذارد که صدای زنگ تلفن برایم عادی شود.

یک...دو...سه...چهار...پنج...

-یک روز بیدار شدم دیدم خاک نشسته روی گوشی تلفن، نه آنقدر که نتوانی بتکانی‌اش البته. اصلاً نمی‌آمد به چشم کسی اگر چشم دیدن نداشت. آمدم بیدارش کردم گفتم ناهید جان، آن‌وقت‌ها که نرفته بود هنوز و می‌شد توی رختخواب نگاهش کنی یا پشت میز آشپزخانه وقتِ قیچی کردن بربری‌ها، اسمش ناهید بود؛ حالا دیگر نمی‌دانم، شاید یاسمن شده باشد یا مهراوه یا مریم یا چیز دیگری. آخر اسم هرکس برای عاشقش یک چیزی است، به سجل و شناسنامه نیست که. باید ببینی وقت بوسیدن و عاشقی کردن، وقت درآمدنش از حمام یا نشستنش روی مبل، وقتِ قاشق به دهان بردن یا وقتِ کشیدن وسمه و پوشیدن دامن، کدام اسم رویش بهتر می‌نشیند که صدایش کنی یا نگاهش کنی. برای من ناهید بود. باورت می‌شود اسم دخترانگی‌اش را حالا یادم نیست؟

یک.دو..سه....

-بیدارش کردم گفتم ناهید جان! بیدار شد، بلند شد و نشست توی رختخوابی که دیشبش گرم بود و تمام شب تا صبح هم گرم بود حتی. خواب‌آلود نگاه کرد به من و گوشی تلفن و بعدش به پنجره. یک قمری نشسته بود روی هرّه، درست کنار شمعدانی‌ها. بال‌هایش و زیر سینه‌اش آبی بود و خاکستری. زمستان بود. بهمن بود یا اسفند یادم نیست. گفت: سلام. و لبخند زد. قمری از پشت پنجره پر زد. همان شب به صبح نرسیده بود که رفت. باید همان‌وقت می‌فهمیدم. آخر خاک نشسته بود، قمری از پشت پنجره‌ات که پرید یعنی رفتنی داری، مادربزرگ می‌گفت همیشه.

یک.دو..سه...چهار.......

[ادامه دارد...]

۰ نظر ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۰۱
علی