موومان هیچ‌اُم: سکوت


روی نیمکتی در ابتدای پل نشسته بود و سیگار پایه‌بلندش را دود می‌کرد. شب بود. دیر بود. حوالی 4 صبح. یک پا روی آن‌یکی، کتاب را تکیه داده بود به محل تقاطع پاها و آرام ورق می‌زد. نور کم‌رمق چراغی که چند قدم آن‌طرف‌تر در حاشیه پل ایستاده بود برای خواندنش بس بود. کلمات جلوی چشمانش رژه می‌رفتند. سرش گیج می‌رفت که این‌ها را خواند:

زن با پالتوی قرمز بلندی که روی یک جفت کفش‌ پاشنه‌بلند مشکی‌ پوشیده بود از انتهای پل سلانه‌سلانه می‌آمد. کیف بغلی سفید‌رنگی را روی دوش راستش انداخته بود و با هر گامی که برمی‌داشت نیم نگاهی به جلو یا چپ، جایی روی رود آرام و سیاه می‌انداخت، انگار بخواهد نعش کشتی شکسته‌ای را جایی در میانه‌های آب نظاره کند یا برای مسافرینی که در حال غرق شدن دست و پا می‌زنند، از دور، از فراز پل، با خونسردی دست تکان دهد. بی‌رحمی در صورتش نبود. یک جور بی‌خیالی بود بیشتر که گمانت می‎برد وقتِ غرق شدن خودش هم حتی، همانجور آرام و موقر زیر آب می‌رود، بی دست تکان دادن و جان کندنی. نور ماه صورت زن را سایه‌روشن کرده بود، جوری که می‌شد رد محو آرایش مختصری را در صورتش ببینی. یک رژ سرخ که با بی‌حواسی، یا از روی عادت بیشتر، روی لب‌ها کشیده شده و لابد بعدش روی تن سفید و نرم یک دستمال و با فشار لب‌ها، اضافه‌شان را گاز گرفته؛ کمی سایه چشم، نه آنقدر که سیاه کند یا چشم‌ها را به چشم‌های فاحشه‌های خیابانی نزدیک کند، همانقدر که درشتی و کشیدگی‌شان را با افتخار توی صورت بیننده پرتاب کند؛ و سرخی گونه‌ای که خبر از بوسه رزگونه داشت یا داغیِ پوستی به آن سفیدی. زن از دور می‌آمد و مرد، آنجا سر پل نشسته بود. سیگار می‌کشید و حواسش به هیچ‌جا، حتی به صفحات سفید کتابش نبود. از دور صدای جیغ کسی در تاریکی شب پیچید و مرد سر بلند کرد.

سر که از کتاب گرفت زن را دید که از آنطرف پل داشت سلانه‌سلانه پیش می‌آمد. زن می‌آمد و سرخ بود و نور ماه را با خود می‌آورد. رسید بالای سر مرد و داشت رد می‌شد که مرد بی‌اختیار، انگار که کسِ دیگری از درونش، گفت: «ببخشید خانم؟»

زن ایستاد. رو برگرداند و نیمی مردّد، نیمی کنجکاو پرسید: «بله؟»

-می‌شود اینجا را بخوانید ببینید من دارم درست می‌خوانم یا نه؟

زن کنجکاو خم شد روی کتاب تا زیر نور چراغ و ماه و چشم‌های مرد که از انتظار دودو می‌زد کنجکاوی‌اش را چاره کند. شاید چیزی هم گفت وقت خم شدن یا اظهار تعجبی هم کرد. خواندنش که تمام شد، حیزان سر بالا آورد و گفت: «اسم کتاب را می‌توانم بپرسم؟»

مرد که دید کنجکاوی زن را تحریک کرده به سر شوق آمد و همانجور که کتاب را می‌بست تا عنوان را روی جلد نشان زن بدهد گفت: «رویای سرزمین سرد»

زن چیزی نگفت. نشست کنار مرد روی نیمکت، انگار یکهو لمس شده باشد تنش یا که پاهایش، آن پاهای بلند و کشیده‌ای که زیر شلوار نازک پارچه‌ای سفید خم می‌خورد و کمان می‌کشید و دل می‌برد، زیر بار کنجکاوی و حیرت طاقت نیاورده باشند. مرد که کمی ازین حرکت ناگهانی زن جا خورده بود خودش را جمع‌تر کرد و چسباند به انتهای نیمکت. زن به روبرو خیره شده بود و حرفی نمی‌زد. باد می‌آمد. یا نسیم شاید. از روی آب بلند می‌شد و بوی شور و تلخی را که توی خود داشت می‌نشاند روی پوست صورت و خنک می‌کرد و خیس. چراغ‌های بندرگاه از دور سوسو می‌زدند و چند درخت چنار یا بیدمجنونی که به ردیف در حاشیه بندرگاه ایستاده بودند، زیر نسیم شاخه تکان می‌دادند. مرد زیرچشمی زن را می‌پایید و محو صورت زیبای زن شده بود. بینی قلمی و چشم‌های کشیده‌ای که با سایه‌ای مختصر، جلوه یافته بود. تجسم تمام و کمال تصویر توی کتاب.

-آقا شما کتاب زیاد می‌خوانید؟

-تقریباً بله، چطور؟

-این کتاب را خوانده‌اید تا آخر؟

-نه، هنوز نه. اتفاقی توی انبار یک کهنه‌فروشی پیدایش کردم و دست گرفتم.

-من باید بدانم آخرش را. امشب، امشب...

نتوانست جمله‌اش را تمام کند. بغض یا چیزی شبیه آن سد راه شده بود انگار. نفس‌های زن سنگین شده بود و آن صورتی که لحظاتی پیش به آن خونسردی داشت تخته‌تخته پل را خرامان رج می‌زد، حالا پر از استیصال بود و درد. خط‌های شکسته و صاف روی صورت و پیشانی زن، دور دهان سرخ و گوشه چشم‌های سیاهش می‌دویدند و به هم می‌رسیدند و انگار که نقاشی نامرئی با نوک تیز یک قلم‌مو به دقت و سرعت مشغول کار باشد، زیر چشمان حیزتزده مرد، زن داشت پا می‌گرفت و پیر می‌شد. داشت پیر می‌شد که مرد صدای لرزان زن را شنید. صدایی که هیچ شباهتی با چند لحظه قبل نداشت.

«می‌دانید، من امشب، پیش از اینکه برسم اینجا و شما صدایم بزنید، داشتم می‌رفتم...داشتم می‌رفتم....»

۰ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۳۱
علی


گفت: «وقتی که رفتی هنوز برف می‌آمد، هیچ می‌دانستی؟»

می‌خندید که این را گفت؛ یا شاید هم گریه می‌کرد. خوب یادم نیست. چشم‌هایش را فقط یادم هست که حال عجیبی داشت. انگار وقت گریه‌ی زار و ازین اشک تا آن‌یکی یاد خاطره‌ای خنده‌دار بی‌اُفتی یا وقتی داری قهقهه می‌زنی یادِ فلان عشق و عزیز قدیمی‌ات کنی که با آب و خاک رفته یا خاطره، که فرقی هم دارد مگر؟

بی که به صرافتِ چراییِ سوالش بی‌اُفتم بی‌حواس گفتم: «برف که همیشه‌ی خدا آمده؛ چیز غریبی که نیست، هست؟»

خندید و، این بار خنده‌اش را خوب یادم هست که چه خمی به لب‌های باریکش داده بود و چه برقی انداخته بود توی چشم‌های سیاهش، گفت: «غریبی‌اش به رنگش است که همین که رفتی عوض شد»

نگاهش کردم یعنی «ها؟!»

خنده‌اش که کش داده بود به چشم‌ها یک پرده بلندتر شد و گفت: «وقتی که رفتی آن ورِ شیشه و زنگ زدی به من که الان ایستاده‌ام آن ور، توی ماشین بودم. هیچ‌وقت بهت نگفتم ولی آمده بودم تا فرودگاه. نمی‌توانستم رفتنت را توی خانه باشم و بنشینم منتظر پای تلفن تا کی زنگ بزنی و بگویی که دارم می‌روم یا بلند شدم یا چه می‌دانم، دارم خاموش می‌کنم. قول داده بودم نیایم ولی آمدم تا فرودگاه. خودت فکر نمی‌کنم یادت باشد ساعت رفتنت را، ساعت پشت شیشه رفتنت را. من ثانیه‌اش را هم یادم است. شماره پروازت، آن پیراهن آبی چهارخانه‌ات که چقدر گفتم باید با شلوار کتانت بپوشی وگرنه نمی‌شود. این‌ها را من یادم است. توی ماشین نشسته بودم توی پارکینگ فرودگاه. آمدنت را دیدم که با مامان‌ این‌ها آمدید و رفتید تو از آن در. من کمی آن‌طرف‌تر بودم، پشت فرمان. تا فرودگاه گاز دادم اما دلِ پیاده شدن از ماشین را نداشتم. نمی‌خواستم رفتنت را ببینم. ببینم که داری می‌روی و دست تکان می‌دهی و الکی لبخند می‌زنی که مثلاً من خوبم و چی. گفتی ایستاده‌ام آن ور شیشه. از سر شب برف می‌آمد ولی زنگ که زدی رنگش عوض شد. یک آبیِ لطیفی که نیست هیچ جا، نه اطلسی، نه لاجوردی، نه آسمانی. آبی رفتنی مثلاً. رنگ پیراهنت هم نبود. می‌آمد و روی شیشه‌های ماشین می‌نشست. تو داشتی از آن ور حرف می‌زدی ولی من راستش حواسم پیِ برف بود که می‌نشست و آبی می‌کرد. نگاهِ آسمان کردم ولی سفید بود. همه جا، دور و بر، روی زمین و روی سقف و شیشه همه ماشین‌های دور و برم سفید بود ولی روی شیشه ماشین من آبی می‌نشست. گفتم شاید خطای دید است یا چشمم که اشک نشسته. نبود. شیشه را آوردم پایین، دستم را بردم بیرون که بگیرم زیر برف. آرام آمد و نشست کف دستم، درست همینجا. گرفتم توی مُشتم. آب نشد. برف دیدی که، آب می‌شود تا بگیری توی دست، مگر نه؟ این‌یکی ولی برف نبود انگار، یک جور حریر بی‌وزن آبی‌رنگ که از آسمان می‌ریخت و شیشه پنجره را آبی می‌کرد دم رفتنت. دستم را که آوردم تو و مشتم را باز کردم هنوز آن تو بود. گِرد، اندازه نصف یک گردو خیال کن. سرد بود و خیس بود. گوشی هنوز توی دستم بود و تو هم داشتی می‌رفتی توی کدام صف یادم نیست. یادم است گفتمت برف می‌آید اینجا. گفتی آمدنی هم می‌آمد. مثل همین الان که گفتی، نه؟ نگفتم برفش آبی است ولی. مسخره‌ام می‌کردی، یا آن وقت خیال می‌کردم می‌کنی لابد. گلوله برف را توی مشتم گرفته بودم و فشار می‌دادم. نرم بود و مچاله می‌شد و باز برمی‌گشت به اندازه اول مشتت را که باز می‌کردی، مثل یک گلوله ابری. آمدم بیرون از ماشین. یادم است گفتی صدای چی بود؟ یادت نمی‌آید الان، نه؟ نگفتم صدای در ماشین بود. گفتم دستم خورد به لیوان که افتاد. ایستادم زیر برف. صورتم را گرفتم سمت آسمان. چشم‌هام را بستم. یک دستم گوشی تلفن بود و یک دستم گلوله برف. توی گوشم صدای تو. شاید هم قطع کرده بودی آن وقت، یادم نیست. برف آبی می‌آمد روی سر و روسری‌ام. دوست داشتم داد بزنم نرو، بیا برف را تماشا کنیم، بیا برویم زیر برف و دست هم را بگیریم و بدویم و برف بیاید و آبی شویم و سُر بخوریم و کج بشویم و تلوتلو بخوریم و تو بی‌هوا بی‌اُفتی وسط برف‌ها و من هم بی‌اُفتم روت و وانمود کنم که اتفاقی شده و بگویم خاک بر سرم یا ای وای و الکی مثلاً سعی کنم خودم را از رویت بکشم کنار و تو فشارم دهی توی بغلت که گرم است و خوب است و کاش تا همیشه گرم و خوب بماند و یواشی ببوسی‌ام و من ادا در بیاورم که یعنی نه و زشت است و می‌بینندمان و توی دلم دلم بخواهد هیچ‌وقت از جای‌مان تکان نخوریم و هی برف ببارد و آبی شویم و برف پتو شود و لحاف چله زمستان مادربزرگ شود و کرسی شب یلدا شود و گرم‌مان کند و زیرش دفن شویم تا کسی نبیندمان و تو مدام ببوسی‌ام و من هم دیگر ادا در نیاورم و ببوسمت آنجور که همیشه دلم خواسته ولی هیچ‌وقت نبوسیده‌ام و تو هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت نروی و من هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت تنها، توی پارکینگ، کنار ماشین، سرم را نگیرم زیرِ آسمانِ کبودِ فرودگاه زشتی که طعم گَس رفتن می‌دهد و آن صدای بی‌احساس را گوش ندهم که درست سر ساعت 4:45:35 صبح دینگ و دینگ و دینگ اعلام می‌کند که پرواز شماره 1044 هواپیمایی بی.ام.آی تهران را به مقصد لندن برای همیشه ترک کرد و بعدش هم انگلیسی همان را بلغور می‌کند که درست حالی‌ات شود که «برای همیشه» "فور اِوِر" می‌شود یا چی و هیچ‌ پیش خودش فکر نکند که چه قلب‌هایی دارند آن بیرون، توی پارکینگ، کمی آن‌طرف‌تر از درب خروجی، بواش یواش زیر برف آبی می‌شوند و چه گونه‌هایی دارند آن بیرون، کنار ماشین، کمی آن‌طرف‌تر از تو که رفته‌ای و سایه‌ات هم نیست، آرام آرام زیر اشک خیس می‌شوند و چه هیچ‌کس هیچ‌وقت دمِ رفتن حواسش نیست که شیشه‌ها چقدر، که شیشه‌ها چقدر، که شیشه‌ها چقدر...»

صدا قطع و وصل می‌شد و تکرار می‌شد و بد می‌رسید. صدایش را خوب نشنیدم بعد از آن. توی تکرار «که شیشه‌ها چقدر...»اش شیشه‌ی گوشی‌ام هم لک شده بود و خوب نمی‌دیدم که چشم‌هاش چه حالی داشتند این‌ها را که می‌گفت. فکر کردم که شیشه‌ها چقدر چی؟ بگو، بگو، بگو...

گفتم: «» یا شاید نگفتم چیزی اصلاً. او هم نگفت. یا شاید گفت و صدایش نرسید. یا شاید نگفت و صدای سکوتش خوب رسید. یا شاید...

گفت: «زشتند»


[عکس: آلپس - یورگوس لانتیموس]

۰ نظر ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۴۷
علی


خان‌عمو پیاله اول به دوم نرسیده سرش گرم به گرمیِ کشمش بود و چشمش پیِ مطلع غزل. لغت به لغت بالا و پایین‌اش می‌کرد ببیند می‌شود از تویش آوازی چیزی درآورَد یا نه، که اغلب هم نمی‌توانست. آنقدرها بلدِ کار نبود. منتهای اوجش دو دانگی بیشتر نمی‌شد. بعد که از خواندن غزل ناامید می‌شد، با غیظ کتاب را می‌بست و ناغافل می‌انداخت توی بیات یا دشتی و پنجدری پر می‌شد از صدای خان‌عمو و تحریرهایی که به جایی نمی‌رسید. دو یا نهایتاً سه آواز هم بیشتر نمی‌دانست، آن ها هم شکسته-بسته. نفس اگر یار می‌شد و به سردیِ خیار، لرز می‌افتاد تنِ «امان امان»هاش، از گوشه چشم نگاهکی به من می‌انداخت و اشاره می‌رفت که یعنی «بزن عموجان». نه که نمی‌شد بگویی، همینجور مِی‌ نزده هم زودجوش بود و دست‌سنگین، گرمی عرق سنگین‌ترش هم می‌کرد؛ یک دانه که قایم می‌خواباند کنج گوش، سه روزِ تمام جا می‌انداخت، سرخاب مالیده باشی انگار. ناچار تار را از روی رف برمی‌داشتم و می‌زدم. آقام اگر خلقش تنگ بود و عمو نبود، می‌گفت «بگذارش زمین آن بی صاحب مانده را». صاحبش خودش بود.

یک شب دیده بودیمش ساز را که پیچانده بود لای چادرشبِ  چهارخانه و رنّاسی رنگ مادر، از در خانه تو آورد. دیروقت شب بود و مادر دل‌ناگران که کجا مانده این مرد. مرا هم چند باری فرستاده بود تا از قاب در، پیچ کوچه را گردن بتابانم ببینم هیئت درشت آقام را با آن ملکی‌های شیری رنگ و آن شاه‌مقصود زرد که همیشه پیچِ دستش بود، می‌شود دید یا نه. سفارش کرده بود که از در خانه آن‌ورتر نروی‌ها مادر. اگر چشم به راه آقام نبود لابد می‌گفت «این وقت شب، وقتِ جولان ازمابهتران است» یا می‌نشست و مثل هزاری دیگر نقل بچه‌هایی را می‌کرد که سرِ سیاه شب، ازمابهتران بردند و با طفل خودشان تاخت زدند، یا که هیچ وقت پس نیاوردند اصلاً؛ «یکی‌اش همین دختر عروس‌عمه‌ی آقات، مادر، چار سال بیشتر نداشته». بعد، انگار که داغ تازه باشد، که نبود، با مشت می‌زد به سینه و هفت بار فوت می کرد و "بسم الله" می‌فرستاد. حالا ولی فقط گفت برو ببین آقات پیداش نیست؟

سکوت کوچه را فقط  نفیر باد که توی دل چنارها می‌پیچید می‌شکست و صدای حرف زدنی که انگار از یکی دو کوچه آنطرف‌تر، حوالی چارسوق میرزامسلم می‌آمد. خوب اگر گوش می‌دادی می‌شد صدای سوت مُقطع جعفر پاسبان یا آواز مست چند  نفر که لابد پاکِشان از شیرکخانه آربی نصیانی برمی‌گشتند را هم بشنوی. کوچه تا سر پیچ، نزدیکی‌های سقاخانه تاریک بود و آنجا، به نور کم‌رمق یک چراغ موشی و شمع‌هایی که دختران دم بخت یا مادران حاجت‌دار توی شمع‌دانیِ زیرِ ضریح روشن کرده بودند، کمی نور افتاده بود. مادر هم شمع روشن می‌کرد و دخیل می‌بست. یک قواره پارچه سبزرنگ از راسته بزازها خریده بود و هر شب جمعه یک گوشه‌اش را به قاعده دو یا سه بند انگشت می‌برید و چادر  سر می‌کرد و دست آبجی کوچیکه را می‌گرفت و می‌کشاند تا سقاخانه. یک سینی رویی همیشه دست آبجی بود. پر از مشکل‌گشاهایی که با مادر توی کیسه‌های توری سفید ریخته و با نوار سبزی گره زده بودند. سینی را می‌گذاشتند روی سکوطوری که کنار سقاخانه بود.  گاهی حلوا هم بود. بوی حلوا که توی حیاط می‌پیچید من و آبجی کوچیکه توی مطبخ بودیم و منتظر که مادر غافل شود و بشود با انگشت، یا اگر نانی پیدا می‌کردیم با نان، دستی به تابه حلوا رساند. نمی‌شد. مادر حواسش بود. می‌ایستاد پای اجاق و تابه را هم می‌زد و زیر لب صلوات می‌فرستاد و از تنگ بلوریِ گلاب توی تابه می‌ریخت. به تجربه دست‌مان آمده بود که بوی گلاب که زیر سقف مطبخ بپیچد یعنی حلوا آماده است. بعد دیگر همه‌اش چشم و دل‌مان به دست مادر بود که خم و راست می‌شد و چرخ می‌زد و به زور قاشق چوبی همه محتویات تابه را خالی می‌کرد توی یک دوری مسی و می‌گذاشتش جایی که دست‌مان نرسد، روی دیگ‌های مسی‌ای که کنار هم روی رف‌های چوبی مطبخ چیده شده بودند مثلاً. نمی‌رسید هم. بوی گلاب و حلوا از روی رف بلند می‌شد و زیر سقف کوتاه مطبخ می‌چرخید. ما هم نگاه می‌کردیم و نان را خالی سق می‌زدیم. آبجی گریه می‌کرد. اگر مادر دلش می‌سوخت گاهی تابه را می‌آورد تا ته‌مانده حلوا را از تویش پاک کنیم. چیزی که ته‌اش نمانده بود، نهایتش یک لقمه. مادر می‌گفت «صلوات بفرستید». بعد به آبجی می‌گفت برو چادرت را بیاور تا برویم. چادر به قامت آبجی ننشسته صدای قدم‌هاشان توی کوچه می‌پیچید و دور می‌شد و می‌رفت تا سکوطور کنار سقاخانه. حاجتش شفای برادرش بود، دایی مسعودی که ما فقط یک بار دیده بودیم؛ دو یا سه سال پیشترش...


[عکس: ایوا ون اوستن]

۰ نظر ۱۱ مرداد ۹۴ ، ۰۶:۲۴
علی