موومان هیچ‌اُم: سکوت

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


این آخری‌ها سوی چشم‌هاش تمام رفته بود بس‌که زل زده بود تنگِ آن پیچِ سگ‌مصّب پیِ سفیدی چارقد مهری. کاسه‌ی چشم‌ها که سفید شد، از چشم‌خانه ماند دو غشای بی‌رنگ، جای پاهای عیال. قربانعلی هنوز می‌آمد. با چوبدست. هر روز از پاگرد خانه دیوار به دیوار دست می‌گرفت تا پیچ گذر. می‌نشست همانجا روی سکوی برِ تیمچه و شاه‌مقصود زرد را به انتظار آمدنش دانه می‌انداخت. می‌گفت «همه‌جا را سفید می‌بینم مش‌رحیم، رنگِ چارقد مهری» مشیتِ خدا کوری‌اش هم سفید بود پیرمرد. صدای اُرُسی که می‌شنید به عادت چشم تنگ می‌کرد دنبال صدای پا، پنداری هنوز چشمش هست. نمی‌دید که. ناچار گوش می‌داد تا صدای گام‌ها می‌رفت و دور می‌شد. آن‌وقت درمانده سر کج می‌کرد که مهری نبود مش‌رحیم؟


[عکس: کودک تنها - خوان رولفو]

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۵
علی

 Banishment


صدای شیون می‌آمد از دور

کاش هیچوقت در بهار، بهارِ کسی نمی‌مُرد...


(شرق بنفشه - شهریار مندنی‌پور)

[عکس: تبعید - آندری زویاگینتسف]

۰ نظر ۲۷ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۰
علی


آقام خدابیامرز قبلِ رفتنش ما را که ته‌تغاری‌اش بودیم و تک پسرش کشید جلو و بیخ گوش‌مان پچپچه کرد: «باباجان خودت بهتر می‌دانی که گنج ندارم اما...دلی دارم و حسرت دُرناها» بعد سرش را گذاشت و مُرد. خدابیامرز کفش‌دوز بود و از سواد به قدرِ خوانش مصحف بلد بود فقط، آنقَدَر که کلام خدا غلط نشود و مغضوب درگاه نیافتد. این شد که از همان شبِ سیاه ماند‌ه‌ بودیم حیرانِ شاعرانگی عجیب ابوی پیش از مرگ. امروزِ چهل و چار همشیره‌ کتابِ شعر آورد حجره و پیشِ چشم‌مان ورق زد. دیدیم آن وسط‌ها جایی نوشته: «پر پرواز ندارم اما...دلی دارم و حسرت دُرناها» پرسیدیم آقاجان که مُرد این کتاب درآمده بود یعنی؟ گفت نه؛ به ماه نمی‌کشد که درآمده.

حالا شده‌ایم فکری که ابوی ما بعدِ سی سال بی‌خبریِ مرگ رفته به خوابِ شاملو نامی چرا؟


[عکس: بازگشت - آندری زویاگینتسف]

۰ نظر ۲۳ بهمن ۹۳ ، ۰۷:۳۵
علی