موومان هیچ‌اُم: سکوت

۹ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است




در «بیابان هوا»
 گم شدن آخر تا چند؟



 (حافظ)
[عکس: آینه - آندری تارکوفسکی]
۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۱۲:۳۱
علی

Ivan's childhood


چار دانگی از اذان که نرفته باشد نمازش می‌کنم محض احتیاط. بلکه هم گوشه‌ای از کتاب نوشته باشد «قد قامتها الصلاه ولی بی قنوت». چه معلوم؟


[عکس: کودکی ایوان - آندری تارکوفسکی]

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۳ ، ۰۹:۳۳
علی

Blue


ناگهان خیالش موج برداشت، قد کشید و با تمامِ زورش روی حالایم کوبید و به زمین نرسیده تمام قطره‌ها باز از زمین و هوا جمع شدند، ابراهیم‌وار؛ دوباره موج شدند، نوح‌وار؛ و دوباره روی سرِ بی‌دفاعِ بی‌معجزه‌ام کوبیدند. هی می‌کوبیدند و بلند می‌شدند و من همچنان همانجا نشسته بودم. درست پشت همان میزِ رو به باغ. خیس از موج، از خیال، از خاطره. می‌خواستم که غرقم کنند، که بکوبند و دور مچ پا حلقه شوند و ببرندم زیر، که برای نفس جان بکّنم و نباشد، که به سمت نور دست دراز کنم و تاریک شود، که همانجا زیرِ آبیِ خاطره‌ها به اغما بروم و در آخرین لحظه، درست یک لمحه قبل از مرگ، همه چیز آرام شود، لبخندی ناخودآگاه بنشیند روی صورتم و رضا دهم به مُردن. و وقتی رضا دادم خودش بیاید، خودِ واقعی و نه خیال یا خاطره‌اش، بیاید و دستم را بگیرد و از آب درآورَدَم و من نفس بگیرم باز. و بعد دستانش، همان دستانی که زمانی با لطافتِ تمام گونه‌ام را نوازش می‌کردند، نرم بلغزند تا بازوها و شانه‌ها و بعد دور گردنم حلقه شوند و آرام بگیرند. نگاه کنم توی چشمانش، و او جوری نگاهم کند که یعنی «نگران نباش» و لبخند بزند که یعنی «من اینجام دیگر، غصه‌ها به سر رسید» و من ببندم چشمانم را که یعنی «چقدر خوب که اینجایی و پیشِ من» و او با لبخند حلقه‌ را دور گردنم آرام آرام تنگ و تنگ‌تر کند و نرم‌نرمک فشار را بیشتر. و بعد، میان همهمه سکوت و نگاه‌ و لبخند، زیر فشار انگشتکانش نفس کم بیاورم. و نفس کم بیاورم. و نفس کم بیاورم. و با لبخند نگاهش کنم که «شوق دیدار تو دارد جانِ بر لب آمده...بازگردد یا برآید، چیست فرمان شما؟» و آرام پلک‌ها را هم بگذارد که «برآ!» و در همان «آ»ی کش‌دارِ آخرش بمیرم؛ آرام، پشت همان میزِ رو به باغ...


[عکس: آبی - کریستوف کیشلوفسکی]

۰ نظر ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۰۶:۲۹
علی