موومان هیچ‌اُم: سکوت

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است



:

کسی که پشت تلفن بود لهجه غلیظ آذری داشت. گفت «بیایید» گفت «آب» گفت «برادرتان» کنار هم که گذاشتم شد «زودتر بیایید، برادرتان را آب برده»


[عکس: به روایت یک شاهد عینی - آزاده اخلاقی]
۰ نظر ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۱۴
علی


گوشی را که گذاشتم صورت هانی آمد جلوی چشمم. رد خون دور دهانش بود و موهای روشنش یکبری ریخته بود روی پیشانی بلندش. ساک سبز ورزشی را انداخته بود روی شانه راست و لای چارچوب در ایستاده بود. نیم‌تنه چرخانده بود سمت حیاط  و با خشم من را نگاه می‌کرد که پای حوض ایستاده بودم و کف دور لب‌هام جمع شده بود. توی چشم‌های سیاهش که از سوزِ آفتاب ظهر تنگ کرده بود خشم بود و دل کندن. مادر روی ایوان بود و با اضطراب نگاه‌مان می‌کرد. صدا که بلند شده بود، تند دست تابانده بود روی چرخ ویلچر و از آشپزخانه خودش را رسانده بود به آنجا. پیری‌ِ چهره‌‌اش پشت نرده‌های چوبی ایوان زندانی شده بود. مستاصل از همان لای نرده‌ها نگاه می‌کرد که بحث‌مان چطور کم‌کم بالا گرفت و گفتگوها به فریاد رسید و دست راستم بالا آمد و سردیِ حلقه عقیق یمانی‌ قایم خوابید توی دهان هانی و خون چکید روی یقه آهارخورده پیراهن سفیدش. لای فریادهای ما صدای مستاصل و لرزان مادر هم بود. از «قربان سرت مادر جان» و «خیر ببینی» شروع شد و به «تو را به ارواح خاک آقات» رسید. بعد دیگر ناله و نفرین بود و تهدید. گریه هم فراوان کرد. گیس‌های خاکستری‌اش که هر صبح گره‌به‌گره می‌بافت و می‌انداخت پشت گردن و تا وسط‌های کمرش می‌رسید، از زیر سربند سیاهش گوریده ریخته بود روی چشم‌ها. گفت «شیرم را حلال‌تان نمی‌کنم» گفت «برادر کوچک‌ترت است مادر» گفت «روح آقات را انقدر نلرزان توی قبر پسر» گفت «خدایا مرا مرگ بده از دست اینها» انقدرش را من حواسم بود و شنیدم و دیدم از گوشه چشم، باقی هم داشت که لابد توی داغی دعوا گم شده بود و به گوشم نرسید. وقتی هانی از توی قاب چوبی در برگشت و زیر نگاه خیس مادر که داشت نگاه می‌کرد گفت «پشت گوشت را دیدی من را هم دیدی آقاداداش»، چیزی توی نگاهش بود که حالی‌ام کرد که رفتنش همیشگی است، که آن قد بلند رشید و آن ته‌ریش تازه‌جوانه‌زده دور لب‌ها بار آخری‌ست که از زیر قاب در رد می‌شوند، که چشم‌های نگران مادر بعد از آن به چوب در خشک خواهد شد و با هر صدای دری خواهد گفت «ببین برادرت نیست مادر؟». در که پشت سرش کوبیده شده به چارچوب، موج افتاد به تن آبی حوض و مادر بلند آه کشید. رو به در بلند داد زدم «بروی که انشالله خبرت را بیاورند»... آوردند. 


[عکس: به عدم برو - فلورا بوسی]

۰ نظر ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۳۱
علی


آقاجان طاقه‌ها را لوله نکرده سر راست کرد که «گره فرش، قصه گرفتاری فرشباف است باباجان» نگاهش صاف افتاد به منتهای چشم‌مان که سرخِ بی‌خوابی، خراب رفته بود. دربدر که چه بگویی در جواب، نگاهِ پاخورِ انبار کردیم که دست‌خوشِ پنجه پیر مش‌رحیم تر شده بود. بوی خاک می‌آمد و خیالِ بارانی که نبود. گفت: «خب، چه می‌گویی بچه‌جان؟ برویم برایت شیرینی‌خورش کنیم؟»

چه می‌دانست که سرخی چشم‌های خواب‌ندیده زخمیِ چشم‌های کیست؟ چه می‌دانست که غروب به غروب که کرکره‌ پایین می‌کشد و زیرلب درمی‌آید که «الحمدلله، امروز هم گذشت»، پشت سرش کسی کلونِ انبار وا می‌کند و می‌ایستد منتظر خش‌خشِ کفش‌های کسی که از سر چارسو پا می‌کشد به زمین؟ چه می‌دانست که روی پشته دست‌بافی‌های تبریز و ری، روی آن‌همه نقش و تار و پود، بستِ موهای کسی باز می‌شود؟ که انگشتکی نرم می‌خزد لای گیس‌های حناگذاشته‌‌ی ازخزینه‌آمده؟ که دستی زیر چانه‌ای فشار می‌شود به عروج؟ که آبیِ نگاه خجولی گره می‌خورد به نیم‌ترنجِ نیلیِ ترکمن؟

زبان‌مان هنوز به «نه» نچرخیده بود که مش‌رحیم گفت: «آقا این سنجاق‌سر توی انبار افتاده بود» و دالِ «بود» در زبانش قرار نگرفته، خون در دهان‌مان چرخیده بود از ضرب سنگینِ پشت‌دست آقاجان.

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۲۸
علی