موومان هیچ‌اُم: سکوت


آقاجان طاقه‌ها را لوله نکرده سر راست کرد که «گره فرش، قصه گرفتاری فرشباف است باباجان» نگاهش صاف افتاد به منتهای چشم‌مان که سرخِ بی‌خوابی، خراب رفته بود. دربدر که چه بگویی در جواب، نگاهِ پاخورِ انبار کردیم که دست‌خوشِ پنجه پیر مش‌رحیم تر شده بود. بوی خاک می‌آمد و خیالِ بارانی که نبود. گفت: «خب، چه می‌گویی بچه‌جان؟ برویم برایت شیرینی‌خورش کنیم؟»

چه می‌دانست که سرخی چشم‌های خواب‌ندیده زخمیِ چشم‌های کیست؟ چه می‌دانست که غروب به غروب که کرکره‌ پایین می‌کشد و زیرلب درمی‌آید که «الحمدلله، امروز هم گذشت»، پشت سرش کسی کلونِ انبار وا می‌کند و می‌ایستد منتظر خش‌خشِ کفش‌های کسی که از سر چارسو پا می‌کشد به زمین؟ چه می‌دانست که روی پشته دست‌بافی‌های تبریز و ری، روی آن‌همه نقش و تار و پود، بستِ موهای کسی باز می‌شود؟ که انگشتکی نرم می‌خزد لای گیس‌های حناگذاشته‌‌ی ازخزینه‌آمده؟ که دستی زیر چانه‌ای فشار می‌شود به عروج؟ که آبیِ نگاه خجولی گره می‌خورد به نیم‌ترنجِ نیلیِ ترکمن؟

زبان‌مان هنوز به «نه» نچرخیده بود که مش‌رحیم گفت: «آقا این سنجاق‌سر توی انبار افتاده بود» و دالِ «بود» در زبانش قرار نگرفته، خون در دهان‌مان چرخیده بود از ضرب سنگینِ پشت‌دست آقاجان.

۰ نظر ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۲۸
علی


دوردست


امیدی نمی‌آموخت...


(شاملو)


[عکس: مُهر هفتم - اینگمار برگمان]


۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۲۸
علی


گفت «تا حالا کسیات مرده؟» کسیاش مرده بود. یک هفته بود. کسی که مادرش بود، زمانی. حالا که نبود، مرده بود، زیر خاک، سنگین، بارانندیده،بیثمر. خاکِ بیثمر قسمت قبر است یا کویر؛ باقی باغ میشوند.

موهاش موجدار و کج ریخته بودند توی صورتش. چشمهاش که اشک افتاده بود چیزی بود بین خاکستری و سیاه و بنفش، رنگی که فقط مرگ میتواند بنشاند به نگاه آدمها. پشت سرش یک آینه میناکاری به دیوار بود. توی آینه پشتِ موهاش از زیر گلسر بیرون افتاده بود، بیحوصله. رد سرخی از بیخِ بیرنگِ موها راه گرفته بود و از روی گردن به زیر یقه پیرهن آبیاش پناه میبرد. من هم توی آینه بودم، آنطرف موها، با ریشهایی نیمگرفته و چشمهایی سرخ از بیخوابی. آن وقت نمیدانستم که این نخوابیدنها درست چهار شب دیگر هم ادامه خواهد داشت. نمیدانستم که همان موقع که رو به او و آینه سر تکان میدهم که «نه، کسیام نمرده»، درست همان وقت کسیام در حالِ مردن است.


سر که تکان دادم و باد خبر شد، بیبیجان بهصبحنکشیده رفت. شب بود که پرسید، شب بود که سر تکان دادم، شب بود که رفت. عید صبحها میآید و مرگ شبها سر میرسد. آن شب که مرگ آمد بیبیجان توی بغل دایی بود. مادر گفت. گفت «راحت رفت» لبخند میزد که این را گفت. لبخند که نه، سر خم کردن بود برابرِ تصمیمی که مالِ تو نیست. از روی صندلی به عقب برگشته بود و من را نگاه میکرد که مچاله بودم توی صندلی پشتی. دایی کنارم بود؛ چشمهاش سرخ، ریشهاش سیاه. دست گذاشت روی شانهام. فشار داد؛ بیفشار. 


مادر گفت «غصه نخور مادر، راحت شد»

 

 گفت «اذیت بود این اواخر»

 

 گفت «خانه شلوغ بود که رفت»

 

 گفت «همهمان دورش بودیم»

 

گفتم «من نبودم»...



[عکس: اینگرید برگمن در «استرومبولی» - روبرتو روسلینی]

۰ نظر ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۱:۴۱
علی