موومان هیچ‌اُم: سکوت


رفیق شفیق روزهای بی‌داستانیِ این روزگار خراب‌افتاده‌ی بی‌سامان،
سلام!
عید که می‌شود جورهای خوبی می‌شوم. جورهای عیدی. جورهایی که نوشتن‌شان آدمی می‌خواهد در ابعاد فلوبر یا توماس مان. من نه، من فقط می‌توانم بگویم که «جورهای خوبی می‌شوم. جورهای عیدی. جورهایی که نوشتن‌شان آدمی می‌خواهد در ابعاد فلوبر یا توماس مان»
این غربت لامروت هم نتوانسته این جورها را از ما بگیرد. اصلا مگر یک فقره اتفاق، حالا هرچقدر هم که مهیب، هر چقدر هم که قلدر و ‌چغر و بدبدن، گیرم به بدمستی مهاجرت و غربت حتا، چقدر زور دارد که بخواهد اینهمه چیز از آدم بگیرد؟‌ آدم‌ها را، خیابان‌ها را، عادت ها را...همه را که گرفت دیگر زورش ته می‌کشد، می‌ماسد ته رگ و پی‌هاش، دَلَمه‌ می‌بندد جایی آن پایین، نزدیک بند ناف. بعد دیگر به هن و هن می‌افتد و توی حس‌ها، توی آن ریشه‌دارها و پدرمادردارهایش می‌ماند. این حس عیدی هم از همان قماش است: جوری به خوردت رفته توی اینهمه سال که به هیچ فاصله‌ای کنده نمی‌شود، ریشه دوانده تهِ خاک وجودت و به هیچ بیل و تیشه‌ای هم مصب‌اش زخم برنمی دارد، لااقل نه آنجور که التیام نباشد برایش. 
دور نیافتم رفیق از ماجرا. مخلص کلام اینکه عید که می‌شود جورهای خوبی می‌شوم. جورهای عیدی. جورهایی که نوشتن‌شان آدمی می‌خواهد در ابعاد فلوبر یا توماس مان. 
این جورهای خوبِ دم‌ عیدی را سفت بغل کن، ببوس‌شان، زیر گوش‌شان پچپچه‌ کن، بگذار نترسند از آمدن و ماندن، بگذار غریبی را رها کنند روی همان دالِ آخر اسفند و فاصله یک سال را بپرند و همان اول فروردین نخ‌شان گره بخورد به «ف» و قلاب شوند و تاب بخورند وتاب‌بازی کنند. بعد که توی دل‌شان تاب افتاد از تاب‌های بی‌تاب سال نو، بگذار تا «ف» برایت فال باشد و فالوده باشد و فنجان‌های داغ چای که می‌خوری وقتِ نوشتن‌های بی‌ یا باسبب. بعد بگذار تا سال جدید برایت نام باشد و نان باشد و نای نوشتن؛ سالی که تویش بخندی به هرچه خنده‌دار است و گریه هم...گریه هم بگذار باشد. بگذار بیاید، یکهو، بی‌حوصله، بگذار تا جاری شوی یک جایی که هیچ‌کس حواسش نیست و بعد انقدر اشک بریزی که سبک شوی - و ما ادراک ما گریه‌ی‌بی‌سبب - بعد بلند شوی و بگویی «آخیییش» و یک‌ضرب بدوی تا اولین کلونِ در چوبی خانه‌ای که سر راهت دیدی و همانجا بنشینی و بک دل سیر بخندی به بهاری که آمده و حالاحالاها قرارش ماندن است و سپیده است و سامانی که برای توست. کلون را هم بزن. سه بار. بار اولش برای سلامتی اهل خانه‌ای که نمی‌شناسی، دوم‌بار برای سلامتی خودت و آن‌ها که می‌شناسی‌شان، سومی را هم بزن برای باز شدن هر چه گره، برای دور شدن هر چه ناخوشی، بزن برای پاشیدن عطر خوب کلون روی چوب‌های خیس از بهار. بعد بلند شو و برو تا قله‌های دور و خداحافظی را بگذار پیشِ سال رفته، بگذار برای آن‌ها که سلام نمی‌دانند. 
خودت خوب باش، باقی خوب می‌شوند.


ای نامه که می‌روی به سویش...


[عکس: یک حبه قند - رضا میرکریمی]
۰ نظر ۰۳ فروردين ۹۵ ، ۰۹:۲۷
علی


پدربزرگ با ماهی‌ها حرف می‌زد، یا دست‌کم ما اینطور خیال‌مان بود. وقتی از درِ عمارت تو می‌آمد اول «یا الله» بلندی می‌گفت تا مادر اگر چارقد به سر نداشت، که همیشه هم داشت، معذب نشود. بعد شیرینی‌ها را، پیچیده در کاغذهای سفید روغنی می‌گذاشت روی تختی که بعد از دالان ورودی بود و می‌ایستاد رو به حوض شش گوش وسط حیاط. ماهی‌ها که ریز بودند و قرمز ردیف می‌شدند لب کاشی‌های آبی حوض، زل به پدربزرگ که داشت نگاه‌شان می‌کرد. پدربزرگ لای یکی از کاغذها را باز می‌کرد و کمی از باقلوا را با دست جدا می‌کرد و ریزریز می‌پاشید روی سطح ماهی‌پوش حوض، دست‌خوش نگاهِ خیره‌ی منتظرشان. بعد تماشا می‌کرد که چطور التهاب می‌افتاد در دل آرام آب و دهان‌های سرخ و کوچک تند بازویسته می‌شدند. می‌گفت خوف نکنید، انقدری آورده‌ام که به همه‌تان برسد. بعد زانو می‌زد کنار حوض و زیر لب چیزهایی می‌گفت. کسی تا آن وقت نشنیده بود که پچپچه‌های پدربزرگ و ماهی‌ها چه بود و خبر از کدام سِر؛ ولی وقتی یک روز برگ‌های زرد و خشکی که تمام سطح حوض را پوشانده بود کنار رفت و ماهی‌های قرمز از زیرشان، با شکم‌های سفید و بادکرده، مرده به سطح آب آمدند، سه روز بعدِ از شبی بود که درخت گردوی سیصدساله افتاده بود روی بهارخوابی که پدربزرگ تویش می‌خوابید.

۰ نظر ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۲۳
علی



توی محل همه صداقت صدایش می‌زدند. اسم واقعی‌اش عبدالرضا بود، عبدالرضا سجاوندی سیاه‌بیشه، متولد 1342 در بهشهر، فرزند کمال‌الدین و شاه‌صنم. این را از سجل‌اش فهمیدند وقتی یک روز همانطور که داشت سقز می‌جوید، وسط کوچه روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد.

قدِ بلند، سبیل‌هایی شارب‌گرفته، ته‌ریشی مرتب و قیچی‌خورده، و موهایی که همیشه با ژل آتوسا به عقب شانه شده بود. تابستان و زمستان پالتوی بلند خاکستری می‌پوشید و کفش‌های قیصری واکس‌خورده. سقز می‌جوید و در جواب سلام، اگر حواسش بود و سرش را تکان نمی‌داد، می‌گفت الحمدالله. صداقت بر خلاف چهره مردانه و تسبیحی که همیشه دور مچ پرمویش بسته بود، صدای نازک و زنانه‌ای داشت. شاید برای همین بود که کم‌ حرف می‌زد. بیشتر با حرکات بدن و صورت منظورش را، هر چه که بود، به طرفش می‌رساند. نه گفتنش یا بالا انداختن ابرو بود یا تکان دادن دست. برای موافقت یا سرش را کمی پایین می‌آورد یا آرام پلک می‌زد. چیزهای دیگر را ما خیلی نمی‌دانستیم، یعنی رمزشان هنوز برایمان کشف نشده بود. می‌پرسیدیم گرسنه‌ات نیست صداقت؟ سرش را تکان می‌داد. می‌پرسیدیم سردت نشود توی این هوا، پلک‌هایش را می‌بست.

صداقت سرقفلی محل بود. وقتِ آمدنش از سن و سالِ ما رد بود. پدر می‌گفت «یک روز دیدیم این با همین سر و وضع که الان هست آمد و تکیه داد به درخت چنار سر کوچه و ماند که ماند» مادر می‌گفت «آن روزها از حالایش خیلی خوش‌تیپ‌تر بود، ریش و سبیلش هنوز انقدر موهای سفید تویشان نداشت، موهایشم از حالا پُرتر بود» عمه می‌گفت «آن اوایل از حالایش هم کم‌حرف‌تر بود، دو ماه گذشت تا فهمیدیم اسمش چیست» پیمانی که سرِ کوچه سوپر داشت می‌گفت «اینطور نبود که باباجان. چند بار مردم زنگ زدند مأمورها بردندش. می‌ترسیدند خب، چه می‌دانستند این غول‌تشن که یکهو سر و کله‌اش از معلوم نیست کدام گوری پیدا شده و صبح تا غروب به درخت تکیه می‌زند و سقز می‌جود کیست و چه می‌خواهد؟ چو افتاده بود برای مدرسه دخترانه‌ای که دو تا کوچه آنطرف‌تر بود و زاغ زدن دخترهای مردم آمده، یا می‌گفتند بچه‌باز است و به هوای دوقلوهای شرافتیان آنجا کشیک می‌دهد. بعدِ دو سه باری که مأمورها آمدند و بردند و بازجویی‌اش کردند و باز دوباره فردایش برگشت سر جایش و تکیه زد به درخت، کم‌کم دستگیرمان شد که طفلک شش دنگِ بالاخانه را با قول‌نامه و بنچاق، به قاعده و منگوله‌دار زده به نام دختری که اسمش سولماز است»

مادر می‌گفت تا ما اینجا بودیم سولماز توی محله نبوده. عمه هم سرش را تکان می‌داد که «منیژه جان می‌گویم آن دختر آقای مرعشی اسمش سولماز نبود؟ همان که شوهر کرد رفت خارج؟» آن دختر آقای مرعشی اسمش سولماز نبود. هیچ دختر دیگری هم در محل، تا چهل-پنجاه سال جلوتر اسمش سولماز نبوده. اینها را بعدتر که پیگیر شدم، از مرضیه خانوم که به گفته خودش بالای نیم قرن بود که آنجا بودند و از آمار پیاز-سیب‌زمینی تا تراکم قالی‌های تمام اهالی را داشت، فهمیدم. مرضیه خانوم گفت «البته چهره این زبان‌بسته خیلی برایم آشناست. نمی‌دانم چرا. ولی فکر می‌کنم قبل‌تر از اینکه بیاید و اینجا جاگیر بشود هم دیده بودمش» بعد اضافه کرد: «همه دخترهای محل عاشقش بودند، با آن اخمی که همیشه داشت...خودش که طفلک حواسش نبود، آن‌ها هم که نمی‌توانستند با سولمازی که نبود رقابت کنند، یکی یکی همه‌شان شوهر کردند و رفتند و این ماند همین گوشه پای درخت پیر شد»...


[عکس: کسوف - میکل‌آنجلو آنتونیونی]

۰ نظر ۰۱ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۲۴
علی