موومان هیچ‌اُم: سکوت

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


رفتن بابا موسیقی نداشت، دست‌کم نه مثل فیلم‌ها که وقتی کسی می‌رود از روی موسیقی متن می‌شود فهمید که بار آخری‌ است که داری می‌بینی‌اش یا نه. موسیقیِ "رفتنِ قبل از آمدنِ دوباره" تفاوت دارد با "رفتنِ بدون بازگشت". رفتنِ آخر در یک اوجِ غمگین تمام می‌شود، یکجوری که می‌دانی دیگر ادامه‌ای برای این موسیقی نیست. همین بود که شنیدی، موومان آخر؛ نتِ آخر؛ تمام. سکوتی که پشتش هست، فاصله‌ای که می‌گذارد تا صحنه بعدی سنگین‌تر و عمیق‌تر از باقی سکوت‌های فیلم است. برای همین وقت داری با کاراکتر خداحافظی کنی، هر حرکتش را خوب بخاطر بسپاری، جزئیات چهره و لباس و راه رفتنش را وقتی به دوربین پشت کرده. وقت داری خداحافظی کنی.

بابا که رفت ولی هیچکدام از اینها نبود، نه موسیقی، نه سکوت سنگین، نه فرصت به خاطر سپردن جزئیات یا خداحافظی. بابا که رفت موسیقی فقط صدای دری بود که بسته شد و سکوتی که با فریاد مامان شکست: «نوشابه داریم، نمی‌خواد»

ولی بابا رفته بود و در را هم پشت سرش بسته بود. سکوتی که پی‌اش آمد آنقدر عمیق نبود که اثری از خودش باقی بگذارد، لااقل نه در آن لحظه که من هنوز توی راهرو ایستاده بودم و داشتم به جای خالی‌اش توی راهرو نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم چرا همه درها را آنجور باز گذاشته و رفته. بعدتر شب شد و مهمان‌ها آمدند و یخ‌ها در لیوان‌های شیشه‌ای آب شدند و بابا نیامد. مامان که گریه کرد فهمیدم نه بابا قرار است بیاید و نه نوشابه‌هایی که زرد بودند. بابا همیشه نوشابه زرد می‌خرید.


۰ نظر ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۰۴
علی


مهمان‌ها هنوز نیامده بودند که بابا به بهانه خریدن نوشابه از خانه بیرون زد و دیگر هیچ‌وقت برنگشت.

آن روز از حوالی غروب بی‌قرار بود. درِ اتاق‌ها را باز می‌کرد، در کابینت‌های آشپزخانه را باز می‌کرد، در حمام، دستشویی، یخچال، کمدها،...حتا در گنجه را که هیچ‌وقت کسی سراغش نمی‌رفت باز کرده بود. آنقدر آن روز تمام درهای خانه را باز کرد و در راهرو و پذیرایی و آشپزخانه قدم زد که مامان کلافه شد و گفت: «وااااااای! دیوونه‌ام کردی مسعود، بگیر یه جا بشین دیگه»

بابا یکجا ننشست، رفت توی اتاق و تمام کشوهای میزتحریر را باز کرد. مامان سمیرا را گذاشت پای غذاها و خودش رفت کنار بابا ایستاد. بابا نگاهی به کشوهای باز میز انداخت و زیرچشمی به مامان نگاه کرد. انگار ازش خجالت می‌کشید. مامان گفت: «چرا اینجوری می‌کنی مسعود؟ چیزی شده؟ حالا بعدِ یه عمری فامیلای من دارن میان ناراحتی؟»

بابا چیزی نگفت. در تراس را باز کرد و روی نرده‌ها خم شد. هوا گرگ‌و‌میش بود. بوی سیگار توی تراس پیچید. مامان زیر لب حرفی زد-شاید فحشی داد یا لعنتی کرد-و از در بیرون رفت. بابا هنوز روی نرده‌های تراس خم شده بود و سیگار می‌کشید.

سیگارش که تمام شد آمد تو. در تراس را باز گذاشت. اخم کرده بود. حواسش پرت. نشست روی تخت دونفره. سرش را میان دستانش گرفت، آرنج‌ها روی زانو. وسط سرش خلوت شده و نوک پنجه جوراب راستش نازک شده بود؛ داشت پاره می‌شد. آستین‌های پیراهن چارخانه‌ی آبی-سفیدش تا آرنج تا شده بود. صورتش را اصلاح کرده بود و بوی حمام می‌داد. ساعت‌دیواری اتاق تیک‌وتاک می‌کرد. از آشپزخانه صدای پاشیدن آب در روغن داغ آمد و از تراس صدای رد شدن ماشین‌ها. کسی بوق زد. دو بار. بابا سرش را از روی دست‌ها بلند کرد، دست‌ها را از روی زانو. کمرش راست شد، هنوز اخم داشت. کنار تخت ایستاد. توی آینه میزتوالت به خودش نگاه کرد. بعد رفت سمتِ کمددیواری. شلوار پوشید. پیراهنش را عوض کرد. یک پیراهن سفیدِ تمیز. کت سیاهش را تکاند. ساعت مچی گرانقیمتش را دور دستش بست. عطر زد. سه بار. بوی تلخی توی اتاق پیچید. بعد رفت طرف میزتوالت، کشوی پایینی را باز کرد. چیزی از تویش برداشت و در جیب کت‌اش گذاشت. کیف پولش را باز کرد، نگاهی به داخلش انداخت. من دم در اتاق ایستاده بودم. آمد. روی سرم دست کشید. بغلم کرد. کوچک بودم. آمدم بالا، روبروی چشم‌هایش. تویشان می‌لرزیدم. بوی تلخ. گفت: «مراقب خودت باش بابا». دست‌هایش شل شد. روی پیراهن سفید سر خوردم. آمدم پایین. از بالا نگاهم کرد. چشم‌هایش دور شده بود. خندید. خندیدم.

آخرین تصویری که از بابا دیدم مرد بلندقامتی بود که داشت از راهروی خانه بیرون می‌رفت. در را که باز کرد بلند داد زد: «شهره، من می‌رم نوشابه بخرم»

۰ نظر ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۰۲
علی


نعش را که روی زمین گذاشتند صدای اذان بلند شد. هوا گرگ‌ومیش بود و آسمان قرمز و کوتاه. نمِ بارانی که سر ظهر باریده بود هنوز خنکایش را روی خاک کوچه نگه داشته بود. از زیر کفن بوی خوب کافور می‌آمد و با بوی خاک درهم‌ می‌ریخت. «رَحَم اللهَ مَن یَقرآَ الفاتِحَه مَعَ الصَّلوات» صدای صلوات بین آجرها پیچید. همه توی کوچه بودند و حلقه را دور نعش تنگ‌تر می‌کردند. فاتحه، ناله، ای وای، خدابیامرزی...صدای شیون ولی نبود. کسی او را نمی‌شناخت آنجور که شیون بکشد برایش یا خودش را روی تنِ بی‌جانش بی‌اندازد و زار گریه کند. حتی جنازه‌اش هم آنجا غریب بود.


شش سال و چند ماه جلوتر، مرد سی‌وچند ساله‌ای یک شب از اتوبوس شیراز پیاده شده و در مسافرخانه کرامت اتاقی کرایه کرده بود که بعدها پاسبان‌های شهر جنازه‌اش را کنار رواق حاج‌کریم پیدا کردند. دور گردنش ردِ قرمز طناب افتاده بود و چشمانش یکی بسته و آن دیگری نیمه‌باز. از لای چشم می‌شد مردمک خاکستری چشمانی را دید که دیگر زندگی نداشت. اصلاً مصطفی آدمِ نداشتن‌ها بود. آن شب هم که خسته و خیسِ باران درب مسافرخانه را باز کرده و پشت پیشخوان ایستاده بود، نه سجل داشت و نه ظاهر به‌سامانی که دل شهریار، شب‌پای مسافرخانه را خوش کند که آدم حسابی‌ است. قدِ بلند ولی اندکی خمیده، مو و ریش به‌هم ریخته و ژولیده، و لباس‌هایی که مندرس نه، ولی آنقدرها هم قواره‌اش نبودند بدگمانت می‌کرد که معتاد است یا یکی از بی‌خانمان‌هایی که آن اواخر در شهر زیاد پیدایشان می‌شد. ولی شهریار خودش غریب بود و سرماکشیده‌ی زمستان؛ منظره بارانی که تند و کج به شیشه‌ می‌کوبید و سرمایی که از درز‌های پنجره تو می‌آمد نگذاشت جوابش کند. گفت:

-چقدر می‌مانید آقا؟

-نمی‌دانم...با این پول چقدر می‌توانم اینجا بمانم؟

بعد دست در جیب پالتوی کهنه‌اش کرد و چند اسکناس مچاله شده و مشتی پول خرد را روی پیشخوان گذاشت و بلافاصله اضافه کرد: «ارازن‌ترین اتاق‌»

شهریار از زیر چشم نگاهی به دو چمدانی انداخت که کنار پای مرد روی زمین بودند. یکی‌شان برزنتی و زنانه بود با گلدوزی‌های آبی و ریز، و آن دیگری چرمی و قهوه‌ای رنگ. نگاهش را از زمین گرفت و پول‌ها را شمرد. آنقدری بود که به اندازه یک هفته کرایه اتاق و چند وعده غذای گرم دوام بیاورد. برگشت و کلیدی را از تخته‌‌ای که پشت سرش آویزان بود درآورد و روی پیشخوان گذاشت.

 

کسی از میان جمعیت گفت: «سرکار معلوم شد سر این بنده‌خدا چه آمده؟»

گروهبان که هنوز از اینکه بعد از ساعت اداری می‌بایست مسئولیت دفن جنازه را هم بر عهده بگیرد دلخور بود، با بی‌حوصلگی جواب داد: «خودکشی»

جمعیت تکان خورد. سرها چرخیدند و اول گروهبان و بعد همدیگر را نگاه کردند. صدای تو کشیده شدن نفس‌ها و چند «هین» بلند در استغفرالله و الله اکبر گم شد. هر کس چیزی می‌گفت و سری تکان می‌داد. مصطفی هنوز لای کفن خوابیده بود، با جای سرخِ طناب دور گردنش.


[عکس: شعبده‌باز - اینگمار برگمان]

۰ نظر ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۰۸:۴۷
علی